نقد و بررسی کتاب «پیاده» نوشته حمید بابایی
مدتی که می گذرد لغو مرخصی میان دوره ای کم کم برای آنها ناامیدی و ملال را به همراه می آورد. به همین خاطر آنها به هم نزدیک تر می شوند و رازهای پنهانشان را در دل شب برای هم بازگو می کنند. اما گاهی این نزدیک شدن ها و دوستی ها به دعوا می انجامد.
شوپنهاور ارتباط میان آدم ها را به سان « جوجه تیغی » می دانست که سرما و تلخی گزنده شان آنها را وادار به نزدیکی به هم می کنند، اما به محض اولین قرابت، تیغ هایشان جانشان را زخم می زند و باز از هم دور می شوند. او معتقد است که تمام روابط انسانی براساس چرخه ی بیپایان و البته ملال آور«خواستن» ، « ارضا» ، « دلزدگی» و « خواستن مجدد» می چرخد. او براین رأی است که آدمی درطول تاریخ همیشه چیزی را با میل شدید طلب کرده است، آن را به دست آورده، لحظهیی کوتاه از ارضای آن لذت برده، بعد به سرعت دلزده شده.
وضعیت سربازها به وضعیت جوجه تیغی ها در فصل سرما است. اگر به هم نزدیک شوند تیغ هایشان در تن یکدیگر فرو می رود مانند دعواهای شبانه و اگر از هم دور شوند، از سرما می لرزند مثل امید که مانع خود زنی علیرضا نشد و عذاب وجدان لحظه¬ای او را رها نمی¬کند.
رمان « پیاده » تمثیلی به غایت به حقیقت روابط آدم ها و درد و رنج سیزیف وار آنهاست که باید این رنج همیشگی را با پای « پیاده » به دوش بکشند و آنقدر بروند تا برسند به وادی مرگ و در آنجا آرامش بگیرند. چنانچه در صفحه 163 به آن اشاره شده. « تو نباید این صلیب را به دوش بکشی. این رنج، رنج تو نیست. رنج تمام بشر است. رنج پدری قهار است که خواسته از تو انتقام بگیرد. باید از آن شهربروی و گذشته ات را دور بریزی. برو، شاید ی روز بتوانی از این درد فرار کنی. تو سیزیفی که روی زمینی مسطح سنگش را به دوش می کشد. نه بو دوش نمی کشد، آن را توی جیبش گذاشته و بیهوده راه می رود. او سنگ رنج پنهانش را تا ابد به همراه خواهد داشت؛ سنگِ درد و رنج را، سنگ مرگ را.»
تاگور شاعر بزرگ هند می¬گوید:« ای مرگ من، بیا و در گوشم نجوا کن.»
در فصل 11 رمان نویسنده خواننده را با واقعیتی تلخ رو به رو می کند. واقعیتی که در انتهای رمان با یک تلنگر به خواننده می¬فهماند که روای از فصل 11 به بعد یک راوی مرده است. چنانچه نشانه ها را در همان ابتدای فصل برای خواننده به صورت کم رنگ آورده« صبح است و مه و بیداری. نمی¬دانم چرا این قدر سرحالم. گویا از آن معجزه¬های پنهان خدمت سربازی است و شاید هم نیکوتین دیشب است که حالم را جا آورده. می¬خواهم رها باشم. می¬خواهم خودم باشم و لذت ببرم.»
کم کم اتفاقاتی که در فصل¬های بعد می¬افتد نجوا کنان از مرگ سخن به میان می آورد. گاهی از یک نجوا فراتر است و به یک حس پر رنگ مبدل می شود. در صفحه 112 امید پس از انفجار در انتهای سطر پایانی می¬گوید« نمی¬دانم چرا حس سبکی عجیبی دارم.»
هنگامی که جسم، احساسات، فکر، روح مجرد از آگاهی فکری جدا شوند، این جدایی، مرگ نامیده می-شود که در اینجا از مرگ به عنوان حس سبکی نام برده شده.
در صفحه¬ی 207 این نجوای مرگ به فریاد « ما مرده ایم.» بدل می شود. در آنجاست که می دانیم سرباز پیاده از خیابان زندگی بیرون آمده و پا به خیابان دیگری به نام مرگ نهاده. کم کم راوی از کابوس¬هایی می¬گوید که رنگ واقعیت دارند واقعیتی که اسمش را کابوس نهاده. نویسنده می¬خواهد بگوید زندگی یک کابوس است. کابوسی که یک شب با مردن بیدار می شویم و برای همیشه این کابوس زندگی دست از سر ما بر می دارد.
در رمان « پیاده.» ما با دو روایت متفاوت روبه رو هستیم. در بخش اول که روایت به صورت رئال و در بخش دوم که از فصل 11 شروع می شود با روایتی متفاوت و سورئال روبه رو می¬شویم. به نظر بهتر بود نویسنده از فصل 11 به بعد نشانه هایی که دال بر مردن سربازها بود را پر رنگ تر می کرد. در صورتی که از فصل 11 به بعد با وجود اینکه سربازها مرده¬اند اما به زندگی به شکل عادی ادامه می-دهند.
نویسنده: مریم فریدی