"تیتر1" گزارش می دهد؛
سازی که در شب های کرونایی کرج با غم و شادی کوک می شود/ وقتی سرمایه 700 میلیون تومانی نوازنده خیابانی یک شبه دود شد
آنچه در ادامه می خوانید داستان زندگی هنرمندی است که با از دست رفتن دارایی اش، در خیابان برای مردم می نوازد تا آنها را شاد کند.
به گزارش گروه استانی تیتریک، شبهای کرونایی مهرشهر کرج را نوای ویولون مردی شاد می کند که در پس چهره با طراوتش اندوهی بزرگ موجی می زند، غمی که سال هاست به واسطه ناجوانمردی فلک به دوش می کشد و وی را با تنها سرمایه ای که برایش باقی مانده تنها گذاشته است.
با تنها پسرش ساز غم را کوک می کند و از شادی ها می خواند تا مردم سرگرم شوند و مشکلاتشان را به دست فراموشی بسپارند. به او نزدیک می شوم در میان تاریکی شب سایه روشنی از صورتش را می بینیم از حال و روزش که سوال می کنم می خندد و می گوید مردم با نوای ساز ویولن من شاد می شوند اما من به یاد روزهایی می نوازم که خوشبخت بودم.
روزهایی که همانند بقیه با همسر و فرزندم زندگی می کردم و غمی نداشتم اما گویا تقدیر بازی های عجیبی دارد، از وی می خواهم گوشه ای زندگی اش را شرح دهد، رضا کاظمی گوید؛ از 22 تا پیش تا کنون در عرصه موسیقی فعالیت دارم و اهل ملایر همدان هستم.
7 سال پیش همسرم سرطان داشت، به واسطه درمانش تمام هستی و نیستی ام را فروختم اما فوت کرد، از همدان عازم کرج شدم، کسی را نداشتم در چهار راه حفظ محمدشهر کرج یک مغازه سمساری راه انداختم و کارم رونق گرفت.
موسیقی را هم دنبال می کردم، 8 ماه پیش مهلت قرارداد منزلم به اتمام رسیده بود، چاه منزل ریزش کرده بود و صاحبخانه چون شخصی عجول بود حکم تخلیه گرفت و تمام اثاثیه من را بیرون انداخت.
موسیقی را هم دنبال می کردم، 8 ماه پیش مهلت قرارداد منزلم به اتمام رسیده بود، چاه منزل ریزش کرده بود و صاحبخانه چون شخصی عجول بود حکم تخلیه گرفت و تمام اثاثیه من را بیرون انداخت.
تا غروب اثاثیه ام در خیابان مانده بود، تمام وسایل زندگی ام را پیش یکی از همسایه ها که خانم سن بالایی بود و با پسرش زندگی کرد گذاشتم، سفری 20 روزه به همدان داشتم تا پول رهن تامین کنم، پس از برگشت به کرج منزلی را اجاره کردم و پیش همسایه رفتم تا اثاثیه ام را بگیرم اما هیچکدام جواب ندادند و قریب به 700 میلیون از دارایی ام را بالا کشیدند.
هیچ پولی در بساط نداشتم، پس از 12 روز ناچار شدم به بنگاه مراجعه کنم و بگویم نمی توانم منزل را اجاره کنم، از 5 میلیون تومانی که به عنوان ودیعه گذاشته بودم 2 میلیون را برداشتند و مابقی را به من دادند، با سه میلیون تومان مغازه ای اجاره کردم و همراه با پسرم روی کارتن می خوابیدیم، حتی پول شکایت از خانواده ای که سرمایه ام را بردند نداشتم.
در حال حاضر هم شب ها کوچه های کرج را با پسرم می گردم تا با نواختن موسیقی درآمدی داشته باشم. با شنیدن قصه زندگی مردی که در اوج غم هایش مردم را شاد می کند یاد این داستان افتادم که روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کرد و از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم.
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل کند. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کرد و گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم.
هیچ پولی در بساط نداشتم، پس از 12 روز ناچار شدم به بنگاه مراجعه کنم و بگویم نمی توانم منزل را اجاره کنم، از 5 میلیون تومانی که به عنوان ودیعه گذاشته بودم 2 میلیون را برداشتند و مابقی را به من دادند، با سه میلیون تومان مغازه ای اجاره کردم و همراه با پسرم روی کارتن می خوابیدیم، حتی پول شکایت از خانواده ای که سرمایه ام را بردند نداشتم.
در حال حاضر هم شب ها کوچه های کرج را با پسرم می گردم تا با نواختن موسیقی درآمدی داشته باشم. با شنیدن قصه زندگی مردی که در اوج غم هایش مردم را شاد می کند یاد این داستان افتادم که روزی مردی نزد پزشک روانشناس معروف شهر خود رفت. وقتی پزشک او را دید دلیل آمدنش را پرسید، مرد رو به پزشک کرد و از غم های بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد.
مرد گفت: دلم از آدم ها گرفته از دروغگویی ها، از دورویی ها، از نامردی ها، از تنهایی، از خیلی ها از… مرد ادامه داد و گفت: از این زندگی خسته شده ام، از این دنیا بیزارم ولی نمی دانم چه باید کنم، نمی دانم غم هایم را پیش چه کسی مداوا کنم.
پزشک به مرد گفت: من کسی را می شناسم که می تواند مشکل تورا حل کند. به فلان سیرک برو او دلقک معروف شهر است. کسی است که همه را شاد می کند، همه را می خنداند، مطمئنم اگر پیش او بروی مشکلت حل می شود. هیچ کسی با وجود او غمگین نخواهد بود.
مرد از پزشک تشکر کرد و در حالی که از مطب پزشک خارج می شد رو به پزشک کرد و گفت: مشکل اینجاست که آن دلقک خود منم.
اینجاست که باید گفت پشت هر شادی غمی بزرگ نهفته و این است رسم روزگار...
انتهای پیام/ س
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده