بلندی های بادگیر؛ روایت مردی که در خشم و نفرت فرو رفت
به گزارش گروه فرهنگی "تیتریک"؛ حمیده علیزاده منتقد در نقد کتاب « بلندی های بادگیر » در یادداشتی اختصاصی برای "تیتریک" نوشت؛ کتاب بلندی های بادگیر نوشته امیلی برونته به ترجمه علی اصغر بهرام بیگی از انتشارات جامی بوده و در 458 صفحه به چاپ رسیده است این کتاب در سال های مختلف و با عناوین «بلندی های بادخیز » و « عشق هرگز نمی میرد » توسط ناشران و مترجمان مختلف به چاپ رسیده است .
امیلی برونته ، در 21 آوریل 1818در شمال انگلستان به دنیا آمد .در سال 1838 معلم شد اما به دلیل دشواری کارش را رها کرد و در سال 1842 برای یادگیری زبان فرانسه و آلمانی به بروکسل رفت و وقتی بازگشت با دو خواهرش شارلون و ان مدرسه ای به راه انداخت .در سال 1846 کتاب شعرهای شارلوت ،امیلی و ان برونته منتشر شد،رمان بلندی های بادگیر در سال 1847منتشر شد که با استقبال خوانندگان روبه رو نشد و پس از مرگ امیلی کتاب دوباره منتشر شد و این بار کارشناسان و نقادان آن را یکی از بهترین رمان ها در تاریخ ادبیات انگلیسی به شمار آوردند .
کتاب بلندی های بادگیر داستانی پر فراز و نشیب از عشق و نفرت که در دل مردی شکل گرفته و او را به انسانی سنگدل تبدیل کرده است و او در صدد انتقام گرفتن باعث نابودی اطرافیان خود می شود ؛ نفرتی که تمام وجود مرد را در بر گرفته است و با هیچ مهر و محبتی یا هیچ عشقی فروکش نکرد و تا آخرین لحظات زندگی به آن ادامه داد .
امیلی برونته داستان کتاب خود را از آنجا آغاز می کند که مردی به نام لاک وود می خواهد خانه ای را اجاره کند و برای همین منظور به خانه صاحب خانه خود رفته است در آنجا با آدم هایی روبه رو می شود که به نظرش بسیار عجیب هستند و هیچ احساسی در خود ندارند خانه و اهل آن سرد و بی روح بوده ،خانه ای که زن جوانی درون آن زندگی می کند که پر از خشم است او که کاترین نام دارد . چشمان بسیار زیبایی دارد ولی با وجود این زیبایی ظاهری که در آن نمودار است بسیار بی حوصله ، ژولیده و آشفته است.مرد جوانی به نام هیرتن و جوزف پیرمردی عبوث که با دیدن آقای لاک وود زیر لب چیزهایی می گوید و انگار از حضور او ناراحت و ناراضی است .وقتی آقای لاک وود به عمارت خود باز می گردد از خدمتکار خود الن دین درباره اهل آن خانه می پرسد و از او می خواهد که برایش از آنها بگوید و الن دین که از کودکی در آن خانه زندگی کرده است و خدمتکار آنجا بوده ،شروع به روایت داستان می کند .
خانواده ارنشا شامل آقا و خانم ارنشا و دخترشان کاترین و پسرشان هیندلی است که باهم در عمارت وادرینگ هایتز زندگی می کنند آقای ارنشا سفری به لیورپول در پیش دارد و وقتی از آن سفر باز می گردد کودکی را با خود به همراه دارد که بی سرپرست بوده وآقای ارنشا نتوانسته خانواده او را پیدا کند پس به ناچار او را به همراه خود به عمارت وادرینگ هایتز آورده است ، وی در ابتدا با مخالفت همسرش مواجه می شود ولی بعد او را قانع می کند و نام کودک را هیت کلیف می گذارد و او را به فرزندی می پذیرد .
هیندلی که از آمدن پسرک ناراضی بود و از او خوشش نمی آمد سر ناسازگاری با او گذاشت و از هر فرصتی برای آزار و اذیت او استفاده می کرد . هیت کلیف هم کم کم جای خود را در دل آقای ارنشا باز کرد به طوری که هر چه می خواست به دست می اورد و آقای ارنشا بسیار مراقب او بود تا کسی آسیبی به او نرساند .کاترین و هیت کلیف هم بازی های خوبی باهم بودند و بیشتر وقت خود را با هم می گذراندند .بعد از مرگ خانم و آقای ارنشا پسرشان که برای تحصیل به شهر دیگری رفته بود و در آنجا ازدواج کرده بود به عمارت باز گشت و دیگر اجازه نداد کاترین و هیت کلیف باهم بازی کنند یا ملاقات داشته باشند او هیت کلیف را مجبور به کار در مزرعه کرد و کوچکترین اهمیتی به هیت کلیف نمی داد همین موضوع بذر نفرت و انتقام را در دل هیت کلیف کاشت . چندین سال گذشت همسر هیندلی به علت بیماری درگذشت و پسری به نام هیلتن برای همسرش به یادگار گذاشت .کاترین با وجود اینکه دلش با هیت کلیف بود با ادگار لینتون پسری که در همسایگی آنها با خانواده اش زندگی می کرد ازدواج کرد و در همان موقع هیت کلیف خانه را ترک کرد و دیگر باز نگشت .در مدتی که هیت کلیف نبود کاترین با ادگار و ایزابلا خواهر ادگار در عمارت آنها زندگی می کرد و زنی خوشبخت بود تا اینکه دوباره سروکله هیت کلیف پیدا شد و همه چیز را به نابودی کشاند . هیت کلیف به کودک هیندلی هم رحم نکرد و با مردن هیندلی او را به سرپرستی قبول کرد تمام اموالش را از او گرفته بود و با اوهمانند یک خدمتکاررفتار می کرد و هیرتن از نعمت درس خواندن هم محروم مانده بود .
با رفت و آمد های هیت کلیف به عمارت کاترین با مشکل روحی مواجه شد و آنقدر ضعیف شد که با به دنیا آمدن دختر هفت ماهه اش از دنیا رفت و نام دخترش را به یاد مادر کاترین نهادند.اما هیت کلیف دست بردار نشد و در مدت بیماری کاترین باز به عمارت رفت و آمد می کرد و ایزابلا که به او علاقه مند شده بود با او ازدواج کرد و به عمارت وادرینگ هایتز رفتند .ایزابلا که دختری جوان و بی تجربه بود از همان ابتدای راه متوجه کینه و نفرت هیت کلیف شد ولی راه بازگشتی نداشت و در آن خانه زندانی شده بود . ادگار با شنیدن خبر رفتن ایزابلا عکس العملی نشان نداد زیرا که معتقد بود خواهرش به میل خود رفته است ولی در واقع بسیار ناراحت و نگران بود چون از مقصود هیت کلیف و افکارش با خبر بود . تا اینکه ایزابلا در اولین فرصت از عمارت فرار کرد و در محجلی نزدیک لندن اقامت گزید و چندی بعد صاحب پسری شد که نام او را لینتون گذاشت .
سال ها گذشت ایزابلا که جسمی ضعیف داشت بیمار شده بود و از برادرش خواست تا به دیدن او برود برادرش به سرعت به دیدار او شتافت و او در بستر بیماری جان سپرد و کودک سیزده ساله اش تنها تر شد ؛ ادگار پسر او را به عمارت خود آورد ولی وقتی هیت کلیف متوجه شد پسرش آمده از او خواست که پسرش را نزد خودش بفرستند تا با او زندگی کند هیت کلیف که هیچگونه احساسی نسبت به پسرش نداشت و قصدش از این کار آزار و اذیت بیشتر آقای لینتون بود .لینتون مجبور به عملی کردن خواسته هیت کلیف شد و کودک را راهی خانه پدرش کرد کودکی که از لحاظ ظاهر و جثه به مادرش شباهت کامل داشت و هیچ از پدرش چیزی به ارث نبرده بود وهمین نفرت هیت کلیف را بیشتر می کرد.
چند سالی گذشت هیت کلیف نقشه ای جدید در ذهن می پروراند و آن این بود که پسرش لینتون با دختر ادگار ازدواج کنند تا صاحب تمام اموال لینتون ها شود زیرا که پسر هیت کلیف کاملاً تحت سلطه پدر بود و اغلب هم بیمار و در بستر بود. هیت کلیف باید تا قبل از مردن پسرش دست می جنباند تا آنچه را که می خواهد عملی کند و همین طور هم شد.
کاترین و لینتون ازدواج کردند و لینتون پس از مدتی که اوضاعش نامطلوب شده بود و با وجود پرستاری های شبانه روزی کاترین نتوانست زنده بماند .
داستان الن دین خدمتکار عمارت وادرینگ هایتز اینجا به پایان رسید و آقای لاک وود به نزد هیت کلیف رفت و به او گفت که نمی خواهد خانه را بیش از یکسال اجاره کند وحاضر است تمام اجاره را پرداخت کند و از آن روستا رفت .الن دین بسیار مایل بود که آقای لاک وود با کاترین ازدواج کند و او را با خود به لندن ببرد ولی این اتقاق نیفتاد و دختر بیچاره در آنجا گرفتار شده بود .
مدتی بعد که آقای لاک وود با دعوت یکی از دوستانش که در شمال اقامت داشت به آنجا رفت سری هم به جیمرتن و عمارت زد ولی الن دین را آنجا نیافت و ساکنین عمارت به او گفتند که الن دین به عمارت وادرینگ هایتز رفته پس به آنجا رفت و کاترین را دید که در حال آموزش خواندن و نوشتن به هیرتن است و آنها بسیار خوشحال و خوشبخت به نظر می رسند وقتی احوال را از الن دین جویا شد متوجه شد که هیت کلیف سه ماه است که از دنیا رفته و کاترین و هیرتن به هم علاقه مند شده اند و می خواهند به عمارت خودشان بروند و هیرتن هم به تمامی اموال پدری اش رسیده است .
داستان کتاب امیلی برونته بسیار جذاب و دلنشین بوده و خواننده را مدام به خواندن و ادمه دادن کارش سوق می دهد ؛ داستانی روان و گویا که با ظرافت و جزئیات فراوان نقل شده است و حتی کوچکترین جزئیات را هم از قلم نیانداخته و فراموش نکرده است .همانطور که قبلاً ذکر شد کتاب 458 صفحه و کمی طولانی است ولی در هنگام خواندن آناحساس خستگس و کسالت به انسان دست نمی دهد.
برشی از این کتاب : سپس الن دین ادامه ی داستان را چنین نقل کرد.
همانطور که گفتم من به همراه میس کاترین که تازه عروسی کرده بود به تراش کراس گرینچ یعنی همان عمارتی که اکنون در آن سکونت دارید آمدم و برخلاف انتظار و تصورم رفتار وی پس از آمدن بدینجا خیلی بهتر و پسندیده تر شد .چنین به نظر می رسد که وی نسبت به شوهرش ،ادگار لینتون بیش از اندازه علاقه مند است .خواهر شوهرش ایزابلا را نیز دوست می داشت و با کمال مهربانی و خوشرویی با وی رفتار می کرد . در واقه ادگار و خواهرش هر دو کوشش زیادی می کردند تا به کاترین خوش بگذرد و احساس کوچکترین ناراحتی نکند .بدین ترتیب محیط آرامی به وجود آمده بود که کوچکترین نقار و کدورتی در آن دیده نمی شد.البته غیر از این هم انتظار نمی رفت . زیرا کاترین با اینکه ذاتاً دختری لجباز و خود رایی بود ولی وقتی هیچگونه ممانعت و ضدیتی در برابر خود نمی یافت و هرچه می خواست موافق دلخواهش عمل می شد دیگر موجبی برای بد خلقی و ایراد گیری نمی یافت.
انتهای پیام/ م