«تیتر یک»/
فرازهایی از وصیتنامه شهید رضا ایزدیار + تصاویر
در این یادداشت به بیان فرازهایی از وصیتنامه، خاطرات و زندگینامه شهید رضا ایزدیار میپردازیم.
به گزارش گروه استانی 《تیتر یک》؛ در این یادداشت به بیان فرازهایی از وصیتنامه، خاطرات و زندگینامه شهید رضا ایزدیار میپردازیم.
فرازهایی از زندگینامه شهید
شهید مدافع حرمی که بعد از ۳۱ سال به برادر شهیدش پیوست...
شهید رضا ایزدیار در سال ۱۳۴۷ در محله حاجیآباد کرج در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود.
مادر وی استاد قرآن محله بود و پدرش با آنکه کارگر کارخانه بود با تبعیت از پدرشان به عنوان خادم مسجد در محله فعالیت داشت.
شهید رضا ایزدیار دومین شهید خانواده است، برادرش داوود ایزدیار در دوران دفاع مقدس به فیض شهادت نائل شد.
این شهید از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس بود. پاسدار شهید رضا ایزدیار ساکن کرج بود و از این شهید والامقام دو پسر ۲۲ و ۱۳ ساله و یک دختر ۳ ساله به یادگار مانده است.
شهید ایزدیار نسبت به پدر و مادر احترام عجیبی میگذاشت؛ برای دیگران نیز ارزش و احترامی خاصی قائل بود و با وجود اینکه فرمانده پدافند سپاه قدس بود با نیروهای زیر دستشان برخورد صمیمی و پدرانهای داشت.
حاج رضا وجودش مالامال از عشق و محبت بود و آن را به دیگران تزریق میکرد. وی بر سر مسائل اخلاقی و مذهبیِ دینش پافشاری خاصی داشت؛ از واجبات نماز اول وقت و امر به معروف و نهی از منکر تا انجام مستحبات، رزق و روزی حلال را در مالش رعایت میکرد.
بسیار خوشرو و اهل سفر بود، سادهزیست و سادهپوش بود وشیفته زرق و برق دنیا نبود.
ولایتمداری و اطاعت از رهبری از نمونههای شاخص خط مشی سیاسی شهید بود. از تبعیضها و بیعدالتیها که در بین جامعه اتفاق میافتاد ناراحت میشدند. وقتی دوستانشان در مورد بعضی افراد صاحبِ منصب و مقام ایرادی میکردند او میگفت، شما تکلیفتان را چگونه ادا نمودید که اینگونه از دیگران انتقاد میکنید! شما وظیفه دینی و اسلامی خود را انجام دهید. انشاءالله آنها هم تعهد و وظیفهشناسی در قبال مردم را در رأس کارهای خود قرار دهند.
سرانجام شهید مدافع حرم پاسدار رضا ایزدیار در ۲۵ بهمن سال ۱۳۹۴ مصادف با ولادت حضرت زینب (س)، به همراه دو تن از همرزمانش شهیدان مهدی قاسمی و حمزه کاظمی در شهر حلب در سن ۴۷ سالگی به شهادت رسید، اما پیکر مطهر او به دست داعش افتاد.
بعد از گذشت یک سال از شهادتش پیکر او در منطقه حلب کشف برای تطبیق ژنتیکی به تهران انتقال یافت. هویت این شهید والامقام از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و پس از تشییع پُرشور در میان مردم کرج در گلزار شهدای حاجیآباد کرج به خاک سپرده شد.
فرازهایی از نحوه شهادت شهید
قبل از شروع عملیات، رضا با تعدادی دوستانش به زیارت حضرت زینب (س) میروند و به آنها میگوید، هر کسی برای خود خلوتی داشته باشد و هیچ صحبتی نباشد، بعد از نیم ساعت که آماده رفتن بودند او را صدا میزنند و رضا با چشمانی گریان رو به دوستانش میگوید چقدر خوب میشد که در این عملیات برویم و دیگه برنگردیم و آثاری از ما نباشد...
ساعاتی از کلام رضا نگذشته بود که دعایش مستجاب شد.
تعدادی از همرزمانش در محاصره دشمن بودند و رضا در پی نجات و رهایی آنها از حصر، رشادتهایی از خود نشان داد و مورد اصابت تیر دشمن قرار گرفت، ولی نتوانستند پیکر او را به عقب برگردانند.
رضا ارادت خاصی به خانم فاطمه الزهرا (س) داشت و مانند ایشان با پهلوی مجروح شده در ایام شهادت بی بی دو عالم به این توفیق عظمی دست پیدا کرد.
شهید رضا ایزدیار در بیست و پنجم بهمنماه سال ۱۳۹۴ مصادف با ولادت حضرت زینب (س) جان خود را به آن حضرت هدیه کرد و همراه با یادگار و یار قدیمی هشت سال دفاع مقدس که همان ترکش سینهاش بود به سوی معشوقش پرواز کرد، اما پیکر مطهر او به دست داعش افتاد.
به دلیل اینکه فرمانده گروهان بود و ما هم برای فرماندهان حساسیت ویژهای قائل هستیم، قصد تبادل داشتند و پیکر را در کاور در سردخانه نگه داشتند.
فرازهایی از خاطرات شهید؛ دلنوشته همسر شهید رضا ایزدیار
نگاه کودکانه زینبت هنوز هم منتظر توست.
صبح زود طبق معمول برای ادای فریضه از خواب بیدار شدم، ناگهان از پشت در اتاق بچهها دیدم که رضا با چشمانی گریان تک تک بچهها را میبوسد و مورد نوازش قرار میدهد و به سرعت از در خارج شد...
امروز که به خیابان آمدم یادم آمد که سالهای انتظار تو بر دیدگان رهگذران بنر شده است و قصه عاشقانههای تو در میان صورت نمناک از گریههای شبانهات در میان شیارهای بازیدراز و خرمشهر و دو کوهه در جایی دورتر بر دل حریم نشسته است!! باز هم یادم آمد در میان انتظار فصلها آرام آمدی و رفتی و من باز هم ندیده بدرقهات کردم...
حال که آمدی خواستم گله ای بکنم!! آنروز که دستانت میان آسمان بدرقه اشک بیتابی زینب شد؛ گویی میدانستی آخرین نگاه را بر چهره گلرخاش نثار میکنی، تاب اشکهای تو را نیز باد هم نداشت! با خود در هوا ریسه کشید و ناز ابرها را برای بارش لحظههای تو با دخترت به جان خرید... گفتند راضیام به رضای تو!!
و تو!
سر برگرداندی و گفتی دخترم را به تو سپردم ماه آسمان من!! اما آنروز ماه زیر ابر پنهان شد تا خجالتزده نگاه کودکانه دخترت نشود...
هنوز هم کوچه خاطرات به انتظار لحظههای تو فریاد میزند و بغض نیامدنت بر دل کودکانه زینب قاب چشمان تو است...
باز هم گفتند...
راضیام به رضای تو و تو راضی شدی به رضای نام خود...
می شناسی مرا رفیق غزل؟؟؟؟؟؟
فرازهایی از خاطرات شهید به نقل از همسرش
همسرم وصیتنامه نداشت، اما زندگیاش همیشه جوری بود که انگار مشغول نصیحت و وصیت بود. با زبان نرم همیشه با بچهها صحبت میکرد و لحن پندآمیز داشت و اهل حرف زدن بود. دوست داشت با بچهها حرف بزند و حرفش هم اثرگذار بود؛ الان گاهی فکر میکنم بچهها همان حرفهای پدر را در زندگیشان پیاده میکنند. فکر میکنند که پدرشان از چه چیزهایی بدش میآمد و ناراحت میشد سعی میکنند از همان موضوع دوری کنند و از هر کاری خوشحال میشد آن را پیاده میکنند.
ماجرای نحوه اعزام شهید ایزدیار به سوریه از زبان مجید ایزدیار (برادر شهید)
برای سوریه برادر شهید را اعزام نمیکنند، روزی که من میخواستم به سپاه بیایم، با توجه به فاصلهای که محل کار من با ایشان داشت اما هم مسیر بودیم، (ایشان با سرویس میآمد اما من خودم به سپاه میرفتم) هفتهای دو، سه بار میگفت: 《داداش سپاه کار دارم》، اما نمیگفت چه کاری دارد، هر هفته مرتب میگفت 《سپاه کار دارم》 و محل کارش از سپاه فاصله داشت و باید با دو ماشین دیگر مسیر را میرفت.
بعد از شهادت ایشان فرمانده سپاه وقتی من را دید گفت: آقا رضا هفتهای دو روز مرتب پیش من بود، و درخواست اعزام به سوریه را داشت، من هم میگفتم برادر شما در زمان جنگ شهید شده است و ما اجازه اعزام نداریم.
فرمانده سپاه میگفت: یک روز شهید رضا ایزدیار آمد و دوباره درخواست کرد، اما من به صورت جدی با او برخورد کردم و گفتم امکان اعزام نداریم، اما دو روز بعد دوباره دیدم آمده است پشت درب اتاقم و زار زار گریه میکند، گفتم چرا گریه میکنی؟ گفت: 《شما من را سوریه نمیبرید.》، دلم شکست و با وجود منع اعزام نامه او را دادم و گفتم برو که دلم را شکستی.
فرازهایی از خاطرات شهید
وقتی جریان جنگ سوریه و محاصره حرم حضرت زینب و کشتار وحشیانه داعش در همه جا پیچیده شد و ایران در پی اعزام نیروهای خود به سوریه بود، غیرت رضا به جوش آمده بود و تاب ماندن در اینجا را نداشت و هر روز اخبار سوریه را پیگیری میکرد و با اصرارهای مداوم و پافشاریهایی که انجام داده بود برای ثبت نام و اعزام به سوریه او موافقت نمیکردند.
رضا برای رفتن خیلی اصرار داشت، حتی با مخالفت مسئول ثبت نام که او را با لحن تندی از اتاق بیرون کرده و گفته بود، شما دِینت را به اسلام ادا کردی، شما برادر شهید هستی، این سفر به احتمال زیاد بدون بازگشت است و از شما این مسئولیت سلب شده است.
گویا با شنیدن این حرف رضا با صدای بلند گریه میکند و کسانی که در آن اتاق بودند تحت تأثیر قرار میگیرند.
این گریه رضا، مرا یاد خاطرهای میاندازد که قبلاً برایم تعریف کرده بود.
در سال ۱۳۶۷ منطقه ماووت عراق، در ارتفاعات تپه شیخ محمد، رضا و برادرش مجید در یک گردان با هم بودند. شب عملیات فرمانده گردان او را صدا میزند و به او میگوید رضا تو و برادرت مجوز شرکت در عملیات را ندارید احتمال مجروحیت و شهادت در این عملیات وجود دارد، خانواده شما داغدار برادرت داود است و مادر، تحمل داغ دیگری ندارد.
با شنیدن حرف فرمانده، رضا زار زار شروع به گریه میکند و مجید سعی در آرام کردن او مینماید. رضا مرد جنگ و پر تلاطم بود، عشق و شور شهادت از همان سالهای دفاع مقدس در وجودش نهادینه و درونی شده بود و سرانجام بعد از دو سال دوندگی و اصرارهایش برای اعزام به سوریه، او را ثبت نام کردند.
فرازهایی از خاطرات شهید؛ شرط داعشیها و پیکر سردار شهید
داعش، تحویل اجساد شهدا را منوط به آزاد کردن ده اسیر داعشی و یا مقدار زیادی پول کرده بود. خواسته آنها اینطور بود، ولی همسر شهید با شنیدن این خبر بدون هیچ مکثی گفت: رضا را برای رضای خدا دادیم و او را پس نمیگیریم.
نمیخواهم هیچ معاملهایی در رابطه با تبادل اسرای داعشی با پیکر شود، اگر خواست خداوند باشد رضا برمیگردد، چه بسا که اگر داعشیان آزاد شوند باعث افزایش تجهیزات دفاعی و نیروهای انسانی آنها میشود که حتی رضا راضی نیست.
جشن تولد زینب، دختر کوچک شهید رضا ایزدیار بعد از شهادت پدر
فرزند ارشد شهید رضا ایزدیار زیر تابوت پدر
وداع مجید ایزدیار با برادرش شهید رضا ایزدیار
معصومه میرحسینی - تیتر یک
انتهای پیام/
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده