پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲ - 2023 December 07
اخبار برگزیده
یادداشت اختصاصی «تیتر یک»؛
روحالله جان، خوشحالم که به آرزویت رسیدی، اما من در حسرت دیدار دوباره تو ماندهام.

به گزارش گروه فرهنگی «تیتر یک»؛ مهشید ذوالفقاری، دختر دهههشتادی اهل ماهدشت کرج، طی یادداشتی اختصاصی درباره شهید سید روحالله عجمیان، شهید مدافع امنیت، اینچنین نوشت: چقدر خانه برایم دلگیر بود، طاقتم طاق شده بود و دیگر توان تحمل این فضای دلگیر را نداشتم.
به فکر فرو رفتم، ناگهان دلم هوای شهدا را کرد.
بدون هیچوقفهای چادرم را سر کردم، راه برایم طولانی شده بود، سوار ماشین شدم.
از شیشه ماشین خیابانها را نگاه میکردم؛ دختر و پسر، زن و مرد همگی با چهره خندان در حال خرید بودند.
تعجب کردم، یادم افتاد که امروز «روز مادر» است.
وقتی این موضوع برایم یادآوری شد با عجله به راننده گفتم: «لطفاً دور بزنید، میخواهم بروم به امامزاده محمد (ع).»
به عشق دیدن مادر شهید روحالله عجمیان راه افتادیم، در دلم آشوب شده بود. کمی گذشت، در فکر فرو رفته بودم که با صدای راننده به خود آمدم.
رسیده بودم؛ شوق و ذوق عجیبی داشتم. با عجله یکییکی مزارهای شهدا را رد میکردم... آنقدر عجله داشتم که متوجه گذشت زمان نشدم.
بالاخره رسیدم، باور کردنش برایم سخت بود؛ با دیدن مادر شهید به یاد لحظه به شهادت رساندن شهید عجمیان افتادم و چشمانم از اشک پر شد.
اندکی بعد به خودم آمدم و به مادر شهید نزدیک شدم. قلبم آرام و قرار نداشت؛ در آن لحظه حس میکردم از قافله شهدا جاماندهام.
چشمانم به مزار شهید عجمیان دوخته شده بود، که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد.
صدایی که پر از غم اندوه بود و قلبم را به درد آورد. صدای مادری که دلتنگ پسرش بود، دلم را شکست. با شنیدن آن صدا آرام و قرار برایم نمانده بود.
من مادری را دیدم که برای دیدن پسرش و شنیدن تبریک «روز مادر» به آنجا آمده بود.
لحظاتی به یاد کربلا و پریشانی حضرت زینب (س) و مظلومیت امام حسین (ع) افتادم.
چشمم به مزار دوخته شد و مشغول خواندن فاتحه شدم.
اندکی بعد، خانمی را دیدم که چشمانش شدت غمی که در دلش بود را جار میزد.
جلو رفتم و از او پرسیدم: «شما با شهید عجمیان نسبتی دارید؟»
با آرامی و لبخند سرش را بالا آورد و گفت: «بله من خواهرش هستم.»
شوقی در دلم ایجاد شد که وصف کردنش هرگز امکانپذیر نبود. دستش را بوسیدم و بدون هیچ مقدمهای از او خواهش کردم تا برایم از خاطراتش با سید روحالله بگوید و با اشتیاق منتظر شنیدن بودم.
خواهرش نگاهی به چهره من انداخت و گفت: «روز مادر... این روزها خیلی سخت و دشوار برایمان میگذرد.»
با بغضی که گلویش را میفشرد، ادامه داد: «برایمان باورنکردنی است. انگار همین دیروز بود که با خواهرانم با شوق و ذوق برای گرفتن کادو به خیابان رفتیم و بعد از خرید، همگی جمع شدیم و به سمت خانه مادر رفتیم.
چند ساعتی گذشت، صدای در آمد، برای باز کردن در به حیاط رفتم، روحالله بود؛ با لباسهای گچی که خستگی را فریاد میزد، اما چهرهاش این را هرگز آشکار نمیکرد.
دستش را بالا آورد، خرید کرده بود؛ آنها را به دستم داد و گفت: آماده شوید که امشب دستپخت من شما را حیرتزده میکند!
لبخندی به گوشه لبم نشست. رفتم وسایل را حاضر کردم و صدایش کردم و گفتم: همه چیز حاضر است.
به سمت آشپزخانه آمد، سؤالی ذهنم را مشغول کرده بود، با خودم گفتم برای خرید اینهمه وسایل حتماً حقوق چند ماهش را داده، اما دلم نیامد که از او بپرسم.
او هرسال همه خواهر و برادران را در کنار هم جمع میکرد و به بهانه روز مادر شام درست میکرد.
هر سال و هر سال این روال ادامه داشت.
شکوفه خواهرم برای روز مادر یک پیراهن دوخته بود و آن را به مادرم هدیه داد. باقی خواهرها و برادرهایم پولهایشان را روی هم گذاشته و برای مادرم هدیهای تهیه میکردند تا لبخند را روی لبان او بنشانند.
و اما امسال... غم نبودن روحالله دیگر نگذاشت که ما در کنار هم جمع شویم.
این غم آنقدر دل ما را به درد آورد که حتی نتوانستیم یک تبریک به مادرمان بگوییم.»
بغض گلویم را گرفته بود، چشمانم از اشک پر شده بود و با اشتیاق به صحبتهای خواهر شهید گوش میدادم که میگفت: «مادرم روحالله را طور دیگری دوست داشت. روحالله در خانه برای ما مثل یک فرشته بود، بودنش حس آرامش را به خانه ما میبخشید.
اما امان از امسال که روحالله دیگر پیش ما نبود و به جایگاهی که لیاقتش را داشت رفت.
روحالله جان، خوشحالم که به آرزویت رسیدی، اما من در حسرت دیدار دوباره تو ماندهام.»
معصومه میرحسینی - تیتر یک
انتهای پیام/
مطالب مرتبط
ارسال نظر