پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲ - 2023 December 07
اخبار برگزیده
گفتگوی خواندنی «تیتر یک» با همسر شهید مدافع حرم:
همسر شهید مدافع حرم گفت: شهید محمد حمیدی به «ابو زینب» معروف بود و در مسیر دمشق در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.

به گزارش گروه استانی «تیتر یک»؛ شهید «محمد حمیدی» از شهدای مدافع حرم بود که در مقابله با نیروهای تکفیری به شهادت رسید.
او که به «ابو زینب» معروف بود، در مسیر دمشق در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست.
شهید حمیدی به شجاعت و دلیریِ خاصی شهرت داشت. یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی برعکس همه نیروها، اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دو نفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رسانید.
با هماهنگیهایی که انجام شد به خانه شهیدحمیدی رفتیم و گفتگوی صمیمی با همسر ایشان داشتیم.
افسانه عبدی، همسر شهید محمد حمیدی در گفتگو با خبرنگار «تیتر یک» گفت: برادر همسرم با یکی از همکاران من آشنا بود و واسطه آشنایی من با شهید شد.
وی ادامه داد: برادر همسرم از همکار من خواست تا با من صحبت کند تا برادرش (شهید حمیدی) برای خواستگاری به خانه ما بیاید، از آنجایی که بنده و همینطور شهید قصد ازدواج نداشتیم و ما با همکارم رفت و آمد خانوادگی داشتیم، نتوانستم به همکارم نه بگویم، شهید هم که احترام خاصی برای خانواده به خصوص برادرش قائل بود به برادرش نه نگفت.
عبدی افزود: زمانی که به منزل ما آمدند، حدود یک ساعت صحبت کردیم و برای من جالب بود که هر دوی ما در همان روز به یک نتیجه رسیدیم و از آنجا که قرار بود پدر و مادر من به حج مشرف شوند، تمام مراسمات مربوط به بعد از آمدن پدر و مادرم موکول شد.
تمام زمان آشنایی و ازدواج ما حدود ۲ ماه بود
همسر شهید تصریح کرد: تمام زمان آشنایی و ازدواج ما حدود یک تا دو ماه بود که در این مدت تنها خاطرهای که برای من ماند، این بود که شهید نیت کرده بود که حتماً بعد از اینکه متأهل شد، به زیارت امام رضا (ع) برویم، بسیار امام رضایی بود و ارادت ویژهای به حضرت علی اکبر (ع) و امام حسین (ع) داشت.
وی گفت: یک صبح تا بعد از ظهر به حرم امام رضا (ع) رفتیم و در آنجا با همدیگر عهد بستیم تا در تمامی لحظات، سختیها و شیرینیهای زندگی در کنار هم باشیم. در سال ۱۳۸۴ ازدواج کردیم و روز عقد ما مصادف با شب قدر (نزول قرآن) بود. شهید بسیار پافشاری کرد که حتماً مراسم عقد ما شب قدر برگزار شود و بعد از عقد هم برای به جا آوردن احیا به گلزار شهدا و امامزاده سمت خودشان رفتیم و عرض ادب کردیم و بعد از آن به بهشت زهرا رفتیم.

شهید حمیدی در فتنه سال ۱۳۸۸ آسیب دید
عبدی ادامه داد: شهید در فتنه سال ۱۳۸۸ آسیب دید و مجبور بود که همیشه آمادهباش باشد و بسیار فعالیت داشت، پاسدار بود و دعای ما این بود که فتنه زودتر جمع شود. تا اینکه در سال ۱۳۹۱ برای سکونت به کرج آمدیم، فهمیدیم که خداوند به ما فرزندی را عنایت میکند و خبر خوشحالکننده برای من و خود شهید بود.
همسر شهید افزود: زمانی خداوند محمدطاها (فرزند شهید) را به ما داد که زمزمههای جنگ در دمشق شروع شده بود، روزی به من گفت: «تو دوست داری همیشه بمیری و یا به شهادت برسی؟» من گفتم که حقیقت من از مردن خیلی میترسم، احساس میکنم مرگ وحشت دارد، اما شهادت این طور نیست، فکر میکنم شهادت خیلی شیرین است، او به من گفت: «پس اگر روزی به من بگویند که بروم مشکلی نداری؟» گفتم؛ «نمیدانم. فعلاً طاها به دنیا نیامده است و اصلاً نمیدانم خودم را با این شرایط وفق بدهم یا نه؟»
وی بیان کرد: این دوران گذشت تا زمانی که طاها به دنیا آمد و قرار بود نام محمدطاها را در ابتدا محمدامین بگذاریم. یک روز قبل، خواب دیدم که به صورت قرآنی اسم طاها را نوشتند و به من دادند. وقتی از اداره با همدیگر باز میگشتیم، من این خواب را برای شهید تعریف نکرده بودم، به من گفت: «که اگر چیزی از شما بخواهم مشکلی نداری؟ برای اسم پسرمان است، میشود اسمش را محمدامین نگذاریم، اسم محمد باشد اما امین را برداریم و چیز دیگری باشد.» گفتم باشد هرچه که شما بگویید، اتفاقاً خودم دیشب خواب دیدم که به صورت عربی نوشته شده اسم طاها را گذاشتند در سینی و به من دادند، قرار شد اسم محمدطاها همین باشد، الآن بیشتر او را طاها صدا میکنیم.
خواب شهادت شهید را دیدم
عبدی ادامه داد: یک شب که طاها هنوز دنیا نیامده بود، دوباره خواب عجیبی دیدم، صبح که بیدار شدم میخواستیم به اداره برویم، شهید به من گفت: «چرا آن قدر ناراحت هستی!» و من گفتم چیزی نیست. وقتی بعد از ظهر به دنبالم آمدند به من گفت: «تو از صبح همچنان در خودت هستی!»، گفتم چیزی نشده است و در مسیر بغض من ترکید و گفتم که من دیشب خواب دیدم که شما با آقای غفاری (همکار همسرم که با ایشان شهید شد) با هم شهید شدهاید، گفت: «به خاطر همین آنقدر ناراحت هستی؟»، شروع به خندیدن کرد و همان لحظه به آقای غفاری زنگ زد و گفت: «حسن خانمم خواب دیده است که من و تو با همدیگر شهید میشویم.»

همسر شهید افزود: قرار بود شهید در دوره بارداری من عازم دمشق شود و بنا به شرایطی که من داشتم، دوستانش لطف کردند و گفتند که بعد از به دنیا آمدن پسرش عازم شود و طاها به دنیا آمد و شهید در لحظههای شیرین به دنیا آمدن طاها کمکحال من بود، طاها که وارد چهار ماهگی شد، شهید به من گفت: «من باید هفته دیگر به سوریه عازم شوم، آمادگی این را دارید؟» گفتم بله من فعلاً در مرخصی هستم و خانواده من و شما در کنار من هستند، تا طاها را بتوانیم از آب و گل درآوریم، رفت و طاها که شش ماهه شد، بازگشت و ۴۰ روز پیش ما بود.
هفتههای بیخبری زیاد بود
وی تأکید کرد: برای بار دوم که مصادف با دیماه سال ۱۳۹۳ بود، رفت. این بار جور دیگری بود، هفتههای بیخبری زیاد بود، استرسها زیاد شده بود، آمار شهدا هر روز بالاتر میرفت و زیاد هم نمیگذاشتند که زیرنویس شبکه خبر را نگاه کنم، خاطرم هست که در خانه مادرم بودم و به خواهرم زنگ زدم و گفتم که نمیدانم امروز دلم خیلی آشوب است، به مادرم گفتم که اگر میخواهید، شما خانهتکانی عید را انجام دهید، همسرم به من گفته که برای عید حتماً ایران است، من هم زودتر به کارهای خانه خودم رسیدگی کنم؛ یادم است که یک روز آن قدر حالم بد بود که بخار، کل دستم را سوزاند، شبی بود که طاها وحشتناک گریه میکرد، گفتم خدایا خیر کن و به همکار همسرم آقای غفاری زنگ زدم و گفتم من از محمد نزدیک ۱۰ روز است که بیخبر هستم، گفت: «حقیقت ما خودمان هم بیخبر هستیم، اگر توانستیم ارتباط برقرار کنیم، حتماً میگوییم که با شما تماس بگیرند.»، فردا صبح به یاد دارم که ساعت ۷ صبح تلفن خانه مادرم به صدا درآمد، مادرم گفت: «محمد، شما هستید؟ خدا را شکر این بار صدایتان خیلی خوب و واضح میآید.» سریع من را بیدار کرد و گفت: «بیدار شو، همسرت تماس گرفته است.» گفتم: «چقدر خوب این بار راحت میتوانم با شما صحبت کنم، صدا خیلی خوب میآید.»؛ قبل از آن ۱۰ روز به من زنگ زد و گفت: «خیلی دلم برای طاها و تو تنگ شده است»، گفتم: «ناراحت نشوی چیزی بگویم، ما هم دلمان برای تو تنگ شده است.»
عبدی ادامه داد: همسرم زنگ زد، تماس برقرار شد و به من گفت: «امکانش هست که دفترچه من را به بیمارستان بقیةالله بیاورید؟» زمانی که این را گفت، گفتم فقط جان من بگو که چه اتفاقی برایت افتاده است، گفت: «هیچ چیزی نشده است و من دارم با تو صحبت میکنم، یک جراحت کوچک است، من را به تهران انتقال دادهاند، به تهران بیا و اگر امکانش هست به کسی چیزی نگو.»
عصب پای شهید در جراحت از بین رفته بود
همسر شهید گفت: من ناچاراً به دامادمان زنگ زدم و گفتم که من باید به بیمارستان بقیةالله بروم، زیرا همسرم مجروح شده است، زمانی که به بیمارستان و اتاق او رسیدم به من گفتند که فعلاً وارد اتاق نشوید. دکتر که از اتاق بیرون آمد گفتم آقای دکتر چه اتفاقی برای همسرم افتاده، گفت به خیر گذشته است، وقتی در چهار طاق در قرار گرفتم، دیدم دراز کشیده، نگاهش همچنان جلوی چشمم است، آن بغض هرگز از ذهنم پاک نشد. گفت: «نمیدانم، فکر کنم که دلتنگی که پشت تلفن به همدیگر گفتیم کار را خراب کرد.»، گفتم برای چه اینگونه میگویی؟ گفت: «به صورت افقی روی تخت بیمارستان آمدهام و به من یک یادگاری کوچکی داده است.» تکتیرانداز از روبهرو به پایشزده بود، نام جهادیِ شهید «ابو زینب» بود، که همه به ما میگفتند که بچه شما پسر است پس چرا نام جهادی همسر شما «ابو زینب» است؟ قبل از شهید شدن او فرماندهی مجموعه با فردی به نام «ابو زینب» بود که وقتی وی به شهادت میرسد، دیگر این لقب به شهید حمیدی تعلق میگیرد. بعد از ۸ روز که از بیمارستان مرخص شدند و به خانه آمدند، همه چیز برعکس شده بود و دیگر میدانستم که فقط جسم همسرم اینجا روی زمین است، روحش در جای دیگر پرواز کرده است.
وی افزود: کار من رسیدگی به طاها بود که آن زمان بچه شیرخواره بود و از طرفی جراحتی که شهید حمیدی داشت بسیار حساس بود و دکترها تأکید کرده بودند که تحت هیچ شرایطی زخم نباید دچار عفونت شود، اینها همه در کنار سختیها برایم لذتبخش بود، شاید همسران شهدا این را تجربه کرده باشند که خداوند و خود حضرت زینب (س) بسیار کمکحال بودند.

شهید از حضرت زینب (س) شفاعت خواست
همسر شهید بیان کرد: روزی با همدیگر نشسته و صحبت میکردیم، به من گفت: «میدانی از حضرت زینب (س) خواستهام چادر خاکیاش را بر سر هر سه ما بکشد، این برایمان بس است. یادت باشد که این هم برای تو بس باشد.» نزدیک ایام عید شد و شهید در بستر مجروحیت بود و به خاطر دارم همیشه میگفت: «همه به دنبال چه هستند؟ هیچ کسی نمیداند که آن طرف دنیا (سوریه) جایی را میزنند و مادر و بچه در یک جا چادری پیدا میکنند و به آنجا میروند با دو تکه وسیله از این چادر به آن چادر میروند، چیزی را که دیدم هیچگاه نمیتوانم بیان کنم.»
نباید روی خون شهدا قیمت گذاشت
عبدی تأکید کرد: یکی از خاطرات شهید این بود که با یکی از دوستانش در یکی از کوچههای دمشق وارد شدند و صدای کودکی را شنیدند، وارد خانه که شدند، دیدند کل اعضای خانواده همه به شهادت رسیدهاند و فقط این دختربچه زنده مانده است، دختربچه آنقدر گریه میکرد که به دوستانش گفته بود اگر این بچه بماند، به هر در و دیواری شده میزنم و او را میبرم تا خودم بزرگ کنم؛ آن بچه آنقدر از نبودِ مادر بیقراری کرد که به شب نرسید و از دنیا رفت. شاید خود من هم هیچگاه نتوانم آن چیزهایی که آنها دیدند را درک کنم، اما دردآورتر این است که برای خون شهدای ما هر روز قیمتی گذاشته شد و کسی این را متوجه نشد. اگر شهید من و بسیاری دیگر از شهدا رفتند برای امنیت من و امثال من رفتند و این واقعاً جای درد و زخمی است که برای همیشه در جان ما ماند.
شهید عاشق مجالس سید الشهدا (ع) بود
وی گفت: به هر طریقی بود میخواست پایش را که مجروح شده بود، راه بیندازد و میگفت: «باید این پا را خودم حرکت دهم»، برای گرفتن نوار عصب و عضله او را بردم و دکتر به من گفت که ۸۰ درصد عصبهای او آسیب دیده است که باید پیوند عصب شوند و یا به صورت میلیمتری خودشان ترمیم شوند، زمان حرکت، یک پای ایشان میافتاد. به غیر از جلسات فشرده فیزیوتراپی که انجام میداد، میگفت: «خودم باید این پا را راه بیندازم، من با این پا کار دارم.» به یاد دارم، به دوچرخهسازی رفت، تیوپی خرید و طاها را سوار تیوپ میکرد و با همدیگر ورزش میکردند، برای طاها هم بازی میشد، شبی خیلی خوشحال شد و به من گفت: «انگشت شست من تکان میخورد.»، در حالی که دکتر گفته بود شاید تا یک سال نتواند حتی یک انگشت را هم تکان دهد. یک بار وقتی با همدیگر بیرون رفته بودیم و با طاها از جوی کوچکی میخواست رد شود، کم مانده بود که هر دو زمین بخورند. بعد از آن به من گفت که اگر قرار شد بیرون بیاییم، طاها را خودت بغل کن، من میترسم طاها را به زمین بزنم. بماند که قبل از آن هم ایام محرم را داشتیم و برای او مهم بود که در روضهها حضور داشته باشد و میگفت طاها را تا حدودی گرسنه نگه دارید، اگر خواست غذا بخورد در روضه شیرش را بخورد تا غذای روضه امام حسین (ع) را خورده باشد.
شهید زیارت عاشورا را در زمان نوزادی با صد سلام و لعن برای پسرش میخواند
همسر شهید ادامه داد: زمانی که طاها به دنیا آمده بود، وقتی همسرم از اداره میآمد؛ بالای سر طاها مینشست و زیارت عاشورا را با صد سلام و صد لعن میخواند و میگفت، هیچگاه خودتان هم فراموش نکنید و وقتی خواب است، یادتان باشد که برایش زیارت عاشورا بخوانید.
وی افزود: یک روز به من گفت که من فکر میکنم باید بروم، گفتم چگونه میخواهید بروید شما که هنوز پایتان کامل خوب نشده است و اصلاً نمیتوانید. به شوخی گفتم اگر بنا به اسارت باشد تو با این پا دو قدم هم نمیتوانید، بدوید. شروع کرد به مسخره کردن و گفت مطمئن باش که آنها هیچگاه به من نمیرسند. ایام محرم بود و به من گفت که یک روز نذری بپزیم، نذری برای مادرش بردیم و به مادرش گفت که دلت را با خدا صاف کن و فکر میکنم که آخرین نذریای باشد که ما برای شما آوردیم، شاید من دیگر نباشم. از آنجایی که شهید حمیدی شش ماهه به دنیا آمده بود، مادرش که روحش شاد باشد، میگفت: «به سختی محمد را از آب و گل درآوردم و تو را به همان امام حسین (ع) سپردم، برو.» سال قبل از آن که دورهای به عراق رفته بود، مصادف با شب اول محرم شده بود که در ایران بود و عادت نداشت در خیابان هیچگاه دست من را بگیرد و میگفت شاید خدایی نکرده یک خانمی باشد که همسر او شهید و یا فوت شده باشد، دوست ندارم مرد و زنی را در خیابان ببینم که دست هم را گرفته باشند و کسی دلش بگیرد و اذیت شود. یک لحظه دستم را فشار داد و گفت: فقط الآن دستت را محکم فشار میدهم که بدانی آن چیزی را که باید میگرفتم از حرم آقا گرفتم. گفتم چه چیزی گرفتی؟ گفت بعد خودت متوجه میشوی.

شهید از شهادت خود خبر داشت
عبدی ادامه داد: روز آخری که قرار بود شهید حمیدی اعزام شود، زنگ زدند و گفتند که همسرم حتماً باید اعزام شود، مادر و پدرشان و خانواده خودم را دیدیم و به یاد دارم آخرین فیلمی که با همدیگر دیدیم، «شیار ۱۴۳» بود و آن مادر که آخرین لحظه بچهاش را بغل کرد و با خنده گفت چقدر مزه میدهد که آدم اینگونه برگردد. شهید حمیدی ۲۷ خرداد ۱۳۹۴ بود که رفت. دفعههای قبل که میخواست برود، همیشه به ما میگفت که با طاها به فرودگاه بیایید. دفعه آخری که میخواست برود به یاد دارم که شهید غفاری بسیار تلاش کرد و گفته بود که از تو خواهش میکنم که این بار با هم برویم، همه میگفتند محمد این بار برود دیگر نمیآید. در تلفنها که صحبت میکرد، میگفت که حسن باور کن که بدون تو این سری نمیروم، این دفعه با هم میرویم یا نمیرویم.
همه میدانستند که شهید به شهادت میرسد
وی افزود: دوشنبه بود و مرخصی گرفته بودم، به من نگفته بود، صدای پیامک آمد و گفت امروز ساعت ۳ میروم و دوستم (شهید غفاری) به من پیام داده که کارش درست شده است. یک سری خریدها را برای من و طاها انجام داد و آمد و آن روز، روز دل کندن بود و ما از آن لحظه آخر که شهید حمیدی میرود، فیلمی داریم و همه به من میگفتند که ما هیچ وقت نتوانستیم احساس خود را راجع به این فیلم به تو بگوییم اما بعد از شهادت به تو گفتیم که این فیلم را دیدیم به دلمان افتاد که شهید حمیدی برنمیگردند.
همسر شهید تأکید کرد: هیچگاه از یادم نمیرود که در گوش طاها زمزمههایی کرد، طاها بچه بدخوابی بود و او همیشه طاها را بر روی سینه خود میگذاشت، طاها آرام میشد و میخوابید، میگفتم کمرت درد میگیرد، میگفت حالا که اینگونه خواب است تو هم استراحت میکنی، من هم چشمم را روی هم میگذارم، گاهی میگفت که خوش به حال امام حسین (ع) چه کیفی میکند که حضرت علی اصغر (ع) روی سینهاش است. زمانی که کاسه آب را پشت سر او پاشیدم، احساس کردم دیگر تمام شده است، دیگر رفت.
آخرین توصیه شهید: مواظب چادر خاکی حضرت زینب (س) باش
عبدی گفت: بعد از ظهر با خواهرم رفتم سبزی بخرم، گفتم این بار نمیدانم چرا دوست دارم که خیلی زود برای همسرم آش پشت پا درست کنم. به همسرم زنگ زدم و گفتم آمدهایم سبزی بخریم، گفت خسته نباشید من هنوز سوار هواپیما نشدهام و نرسیدهام تو به دنبال آش پشت پا هستی؟ این آش پشت پا را هم بار گذاشتیم. روزی که اداره بودم، دیدم رفتار همه همکارانم تغییر کرده است، هیچ کسی به من چیزی نمیگفت ماه رمضان بود. روز قبلش همکارم به من گفت خانم عبدی بدو بیا آقای حمیدی زنگ زده است، من هم با او صحبت کردم و گفتم این بار چقدر دیر زنگ زدی، خوب رفتی؟ روزه میگیری؟ تو خیلی باید دارو مصرف کنی. گفت: «روزههایم را میگیرم، خدا کمکم کرده است، تشنهام میشود اما عیبی ندارد، دعا کن فردا میخواهیم به عملیات برویم.» گفتم به امید خداوند که عاقبت به خیر شوید و رویت سفید باشد. آخرین تماس تلفنی ما بود، شهید گفت: «خیلی دوستتان دارم، فکر نکن که هیچ علاقهای به تو و طاها و زندگیمان نداشتم اما وظیفه من الان سنگینتر است، یادت باشد که خیلی صبور باشی. اگر من نبودم خیلی شرایط تو سختتر میشود و خودت را باید آماده چیزهای زیادی مثل کنایه، طعنه، تهمت و همه چیز بکنی. راه این مسیر این است، یادت است چه حرفی به شما گفتم فدای چادر خاکی خانم باش.»، قبل از این که بخواهد برود به من گفت که من که دیگر نمیتوانم رانندگی کنم تا زمانی که نیستم دوباره رانندگی کن تا دستت خوب راه بیفتد و بعد از این بتوانی کارهای خودت و طاها را انجام دهی، گفتم باشد.

پیامکی که خبر شهادت شهید را به من داد
وی ادامه داد: به یاد دارم وقتی میخواستم سوار تاکسی شوم و به خانه بیایم همکارم زنگ زد، گفت کجایی؟ (همان همکارم که واسطه ازدواج من و شهید حمیدی بود) گفتم دارم به خانه میروم. گفت از محمد آقا خبر داری؟ گفتم خوب است خدا رو شکر، دیروز تلفنی با او صحبت کردم. گفتم کلاس دارم میخواهم به کلاس بروم و به من گفتند امروز کلاس نرو و یک لحظه جا خوردم، بعد از آن تلفن و تلفن بعدی بود که خانم همکار شهید حمیدی بود و گفت کجایی؟ گفتم خوبم، دارم به خانه میروم. به خانه رسیدم و طاها پیش مادرم بود. مادرم گفت میخواهم نان بگیرم، به مادرم گفتم شما نرو، روزه هستی؛ من میروم، گفتم من با طاها به خانه خواهرم میروم و از همان جا نان میگیرم و میآیم. نان را گرفتم و نان سنگکها را روی میز چیدم و گفتم در نانوایی آن قدر گوشی من زنگ خورد، نمیدانم کیست؟ تلفنم را برداشتم و دیدم که از دفتر مدیریتمان به من زنگ زدهاند. با همکارم صحبت کردم گفت که چه خبر؟ از محمد آقا خبر داری؟ با خودم گفتم امروز همه به دنبال محمد آقا هستند و دیدم که باز هم همکار شهید حمیدی زنگ زد و به من گفت خوب هستی؟ ما میخواهیم به دنبال شما بیاییم و بیرون برویم، گفتم الان سر ظهر است، بیرونِ کجا؟ من برای مادرم نان گرفتهام، میخواهم به خانه بروم. وقتی تلفنهایم تمام شد دیدم پیامی برای من آمده است که هیچگاه نفهمیدم آن پیامک از طرف چه کسی بود. شهید حمیدی آدم بسیار شوخ طبعی بود. شاید به نوعی میخواست من آمادگی پیدا کنم. پیامک را باز کردم و دیدم نوشته است که «پیکر شهید حمیدی وارد معراج شهدای تهران شد»، هیچ چیزی به یاد ندارم فقط بلند گفتم یا حسین این چیست، از دست تو با این شوخیهایت! یک لحظه بسیار عصبی شدم، دقت کردم و دیدم که شماره محمد آقا نیست که به من پیامک میداد، سریع به برادر همسرم زنگ زدم، گفتم برای من پیامکی آمده است و به من گفت آبجی هر چیزی است واقعیت دارد، گفتم این شوخی خوبی نیست یعنی چه که واقعیت دارد؟ گفت محمد میخواست بهشت برود، محمد شهید شد.
شهید مثل حضرت علی اکبر (ع) به شهادت رسید
همسر شهید ادامه داد: همان روز که صبحش با من صحبت کرد چند ساعت بعد شهید میشود، همکارش تماس گرفت و گفت خانم حمیدی متوجه شدیم، نشان داده است که سه نفر از پاسداران ما شهید شدهاند و این باعث خوشحالی داعشیهای ملعون شده بود. نیم ساعت بعد خانم همکارش به من زنگ زد و من گفتم شما همه میدانستید، اما به من هیچ چیزی نگفتید. گفت آرام باش ما داریم به دنبالت میآییم، ۱۰ دقیقه بعد به دنبال من آمدند، گفتم فقط میخواهم با محمدآ قا تنها باشم، محمد حالاحالاها نباید شهید میشد، محمد خیلی کارها داشت که مانده بود، گفت میتوانم چیزی از شما بخواهم؟ گفتم بله، گفتند در معراجالشهدا نگویید که روی شهید را باز کنند، گفتم من که میدانم محمد همانطور که دوست داشت شهید شد، مگر حضرت علی اکبر (ع) را دوست نداشت، محمد علی اکبری رفته است.
امیدوارم شرمنده شهید خودم نباشم
وی در خاتمه خاطرنشان کرد: وقتی به معراجالشهدا رفتم، شبیه درب بهشت بود که باز شد و من به پیکر شهید غفاری گفتم که دوست خوبی بود و گفت که این بار بدون همدیگر نمیروید، پنجم ماه رمضان بود که محمد آقا به شهادت رسید، گاهی به خداوند میگویم که کاری بکن که من شرمنده شهید خودم نباشم.
الهه ملاحسینی _ تیتر یک
انتهای خبر/
مطالب مرتبط
ارسال نظر