هر هفت پسرم را به جبهه فرستادم، خدا دو تایش را از من قبول کرد
![](/files/fa/news/1392/5/26/65889_986.jpg)
گروه استانی« تیتریک »خانواده بغدادی یکی از خانواده های ساوجبلاغی است که کاملاً با جبهه و جنگ و خسارت های جانی و معجزه های آن آشنا می باشد. در این خانواده که ۷ فرزند پسر متولد شده اند، همگی طعم دفاع از میهن را در جبهه چشیده اند. دو فرزند برومند حبیب الله و فتح الله به مقام والای شهادت نایل شده اند و روح الله نیز بر اثر بمب شیمیایی جانباز شد.
مادر شهیدان بغدادی در گفتگو با خبرنگار ما از خاطرات تلخ و شیرینش می گوید و در پایان با تمام وجود از رهبر معظم انقلاب در خواست خود را اعلام میکند:
خاطرات کودکی و مدرسه ی پسرها
هر ۷ پسرم رفتن جبهه. اون کوچیکه رو هم برده بودن سرود بخونه. حبیب الله و فتح الله از کودکی خلق و خوی خاصی داشتند. در زمان تحصیل که در مدارس شاه به دانش آموزان تغذیه میدادند حبیب الله دوستاش رو از خوردن میوه و شیر که در مدرسه به دانش آموزان میدادند منع میکرد و در عوض همه ی دوستاش رو بعد از مدرسه به خانه می آورد و به آنها سیب و زرد آلو میداد. به دوستاش میگفت " اینها میخوان شما رو گول بزنن، اگه اون شیر رو بخورین شاه خواه میشین”.
یک روز حبیب الله بعد از مدرسه که به خونه اومد گفت”مادر اگر دیدی جوانی از دنیا رفته ، پیش مادرش برو و سینه ی مادر داغ دار را ببوس و ۳ بار سوره ی توحید را بخوان که دلش آرام بگیره” گفتم حبیب جان چه حرفایی میگی ؟مثل پیر زن ها حرف میزنی؟! حبیب الله تو پاسخ میگفت : ”مادر مسخره نکن حرف های من رو تو دلت یادداشت کن”
حبیب بچه که بود با داداشش صبح زود میرفتن بالای دیوار ۲ تا در قابلمه بر میداشت و مثل سنج به هم میزد. بهش میگفتم حبیب جان قربانت برم (خیلی هم شیرین زبان بود) آخه شما دوتایی میرین بالای دیوار مردم میشنون فحش میدن میگن چه بچه های بی ادبی دارن صبح سفید آب مردم رو بیدار میکنن. تو جواب میگفت ” اگه به ما بی ادب بگن خودشون بی ادب میشن. مامان الان موقع نماز سگ ها بلند شدن ، آدما بخوابن؟!”
وصیت نامه
فتح الله توی وصیت نامه نوشته بود مادر نشستم روی سنگ و فقط برای تو دعا کردم. نوشته بود مادر یک موقعی سست نشیا لباس مشکی نپوشیا تا کسایی که به امام و بهشتی ناسزا گفتن خوشحال بشن و پیش خودشون بگن آخی بچه هاش رفتن این مادرشون پژمرده شد.نشستم روی سنگ و فقط از امام زمان برای شما صبر میخوام. مادر اگه خدا ما و خون ما رو خواست قابل شدیم، دوست دارم مثل حضرت زینب ( که هیچ وقت نمیتونم بشم) اگر همیشه در خانه گریه کردی پیش مردم بخندی .
وصیت نامه ی اولش گم شد.داده بودم در مسجد بخوانند و پیر مرد ها ببینن که بچه ی ۱۳ ساله چطور وصیت نوشته.
قبل از اینکه وصیت نامه ی فتح الله به دستم برسد خبر شهادتش رسید.به اهل خانه گفتم دیوارها رو مشکی نزنید لباس مشکی نپوشید. چون بچه ها قبل از اینکه به جبهه برن گفته بودن مادر ما میریم که راه رو باز کنیم تا شما بتونی بری زیارت علی اکبر. درست بود که اون موقع وصیت نامه اش رو ندیده بودم و خبر نداشتم ولی از خلقیات بچه ها که خبر داشتنم. بچه ها میگفتن” مادر برای چه برخی از مادران شهید میگن خانه تکانی نکنید و مشکی بپوشید. میرن نون بگیرن میگن ما مادر شهیدیم میرن کاری کنن میگن ما پدر شهیدیم. مادر اون شهیدا هیچ وقت راضی نمیشن.” انگار که من بچه ام و این دوتا مینشستن برای من حرف میزدند.
حبیب الله تو وصیت نامه اش نوشته بود امامون رو ول نکنید دنبال سیر وسیاحت نباشید.
بچه ها میگفتن: مامان جان شما میگین علی اکبر امام حسین بزار ما بریم جنگ این جنگ تمام بشه شما برین امام حسین رو زیارت کنید. میگفت اگه من نرم، اون زن و بچه داره، اون پیره مرده، اون پیر زنه ،اون مادرش رو ول نکنه، پس کی میخواد این مملکت ما رو درست کنه؟
شهادت فتح الله بغدادی و آرامش مادر
۱۶ روز به عید مانده بود. قبل عید حنا و شیرینی برا عید گرفته بودم. حبیب الله از طرف فتح الله پیغام آورده بود که مادر جان نزدیک عید هست شما خانه تکانی نکن یک خواهر دارم اگر او هم زیاد کار کنه مریض میشه من خودم میام کمک میکنم. از حبیب الله پرسیدم کی میاد؟ گفت ”فردا حمله خیبر هست حمله که تمام بشه میاد” چند روز گذشت و از فتح الله خبری نشد. اون روز یادمه که بارون میامد. از دلشوره رفتم کوچه و کوچه را بالا پایین کردم. از اومدنش هیچ خبری نیست. همون روز چند نفر اومدن خونه ی ما رفتن. آدرس یکی از همسایه هامون رو میپرسیدن. شک کردم و پرسیدم چه خبر شده؟ گفتن که ما فقط میخواستیم بپرسیم خونه ی آقای اسد بغدادی کجاست که خونشون رو دارن رنگ میکنن ما اومدیم برای کمک.”آمدم نشستم خانه و داشتم پیاز پوست میکندم. راستش رو بخوایین گریم گرفته بود چون میخواستم غذا بپزم یاد غذا خوردن و شکمو بودن فتح الله افتاده بودم. دلم برای بچم سوخت و گریم گرفت. زن عموی بچه ها اومد خونه ی ما. از من پرسید :چرا گریه میکنی؟ ”گفتم”گریه نمیکنم” رفت. پیر زن همسایه اومد و احوالی پرسید. گفتم خبری هست شما به من نمیگید. گفتن:نه فقط اومدیم بهت سر بزنیم. چون بچه ی کوچیک داری و بچه گریه میکنه اومدیم ببنیم بچه حالش خوبه”
تا سر کوچه رفتم و حاجی رو دیدم. گفتم حاجی چی شده؟ گفت:هیچی نگیا ،برو خونه” ( فهمیدم که بچم شهید شده) النگو های دستم رو شکستم و روی زمین ریختم.
آبی که بر دل مادر شهید آرامش می آورد
صبح فردا گفتن جنازه رو دارن میارن. قبل اینکه جنازه رو بیارن یکی از دوستای خانوادگیمون اومد خونه ما و چندتا نامه برای من آورد و یه مقدار آب بهم داد. گفت نامه های فتح الله. آب رو خوردم و نامه هم پشت فرش گذاشتم. آرام بودم.
اون حنایی که گرفته بودم که شب بزارم سرم خیس کرده بودم شیرینی هم بود. حنا رو صبح آوردم .وقتی که حنا رو دیدند همه شروع کردن به گریه کردن.گفتم: گریه نکنید. بچه ی من شهید شده ، راه خلاف که نرفته. گفتم همتون حنا رو باید بزارید دستتون. شکلات هم پخش کردم. جنازه رو آوردن. سرش رو حنا گذاشتم میخواستم که رو دست هاشم حنا بزارم که نذاشتن. میگفتن دست نداشت. اصلا گریه نکردم.
بعد از مدتی همون شخصی که بهم اون آب رو داده بود اومد خونه ما. ازش پرسیدم این چی بود که من خوردم؟ با اینکه جگر گوشم رو داشتن دفن میکردن، باز هم ناراحت نبودم! دیدم داره میگه مادر، من اون زمان اصلاً اینجا نبودم که چیزی برات بیارم، من رفته بودم شهرستان. ولی به کسی چیزی نگو. بزار همینطوری مردم فکر کنن من بودم.
بعد سریعاً رفتم سراغ نامه هایی که زیر فرش گذاشته بودم ببینم اونها توشون چی نوشته. دیدم که هیچ کدومشون نیست…
شهادت حبیب الله بغدادی و طواف حرم امام رضا
بعد از اینکه فتح الله شهید شد به حبیب الله زنگ زدن گفتن مادرت مریض شده بیا خونه. گفته بود”دروغ نگین من میدونم داداشم شهید شده خودم تو خواب داشتم اعلامیه اش رو پخش میکردم.” حبیب الله اومد خونه و گفت:”فردا حمله است فردا میرم برای حمله و بعد برای هفتم داداشم میام”.
وقتی برای هفتم فتح الله اومده بود گفت:”مامان من میدونم مشکی نزدین که من ناراحت نشم. ولی مامان جان قربانت برم هیچی که نگفتی؟ نارحتی که نکردی؟ مامان جان فقط دعا کن منم شهید بشم. ما با هم بودیم چرا اون شهید شد من نشدم؟” گفتم پسرم از این حرفا نزن ناراحت میشم. حبیبالله گفت:”اگه اون موقع که مریض بودم میمردم خوب میشد ؟” گفتم دیگه نمیذارم بری. گفت”تا چند روز؟” گفتم:دیگه نمیذارم بری. داداش بزرگت که جبهه است. فتح الله که شهید شده تو هم میخوای باز بری؟
(روز ها میگذشت) حبیب رو دیدم که پژمرده و ناراحت شده بود. پرسیدم حبیب جان چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت”چرا نمیذارید من برم جبهه؟” گفتم من چیزی نمیگم ولی حالا نرو. خوشحال شد و گفت” آهان این شد حرف”حبیب رفت بیرون و من احساس کردم که بدنم میلرزه. حاج آقا اومد گفت ” چه خبره؟” گفتم:من نمیزارم این بچه بره جبهه الان هم که رفت بیرون میترسم به خاطر اینکه نذاشتم بره جبهه بره بیرون ماشین بزنه این بچم تلف بشه. حاج آقا گفت”عیب نداره بگو حاضر بشه بره ” نگو حبیب خودش آماده بود فقط میخواست رضایت منو بگیره.
یک بار دیگه به حبیب گفتم :حبیب جان تو را به خدا صبر کن یه بار دست جمعی با هم داریم میریم مشهد.بعد از مشهد میری جبهه.آخه مریض بود نذر مشهد کردم که شفا هم گرفت و خوب شد که تونست بره جبهه. به من گفت ”چند روز دیگه حمله هست. من ایشالله برم برگردم بریم مشهد. منم خیلی دوست دارم مشهد برم. هیچ وقت خدا نگفته وطنت رو ول کن برو زیارت.” قبول کردم. از شدت ذوقش به هوا پرید. گفتم قسمت نشده ما با هم بریم مشهد؟ گفت ”نه، بزار برم بیام بریم”. همون دفعه که رفت شهید شد.
به اشتباه با شهدای اصفهان به حرم امام رضا میفرستن طواف میدن دور حرم امام رضا ولی بعد از اینکه لباس هاش رو بررسی میکنن میفهمن که از شهدای ساوجبلاغ هست. از قلبش تیر خورده بود.۲تاشم با لباس دفن کردن. وصیت نامه اش هم گم شد.هی بردن آوردن گم شد.
روح الله، فرزند جانباز خانواده بغدادی
روح الله از ۱۰ سالگی به جبهه رفته بود.
۳ بار رفت جبهه. سومین بار که تو کوچه داشت میامد.نشناختمش.گفت”مامان جان حلبچه را که شیمیایی انداختن ما اونجا بودیم. ناراحت نشیا. عیب نداره. خوب میشم”. خوب که نشد. صورتش خوب شد ولی خون استفراغ میکرد طفلک.
نتونستم ۲تا بچه ی شهیدم رو خودم بزارم تو قبر ولی این فرزند جانبازم رو خودم تا سر قبرش بردم. کاشکی همونجا(جبهه) شهید میشد. این طفلک شیمیایی بود سوخته بود کباب شده بود.
بعد از شهادت
از تهران اومدن گفتن بچه هات شهید شدن چی میخوایی؟ اون موقع زمین موکت بود فرش نمینداختیم. پرده ی ساده .الان هم آقامون میگه مبل و صندلی خانه نمیذارم. اون موقع گفتن چرا خانه یتان موکت انداختین؟ بگذارید ما براتون ۳ تا فرش بیاریم. برنج بیاریم. گفتن چی میشه حالا یه پلو پز بیاریم؟ گفتم: بچم رفته تو خونش غلتیده حالا من برم یه پلو پز بگیرم؟! برم فرش بگیرم؟! من هیچی نمیخوام. زیاد اصرار کردن و گفتم پسر جان بچه های من به عشق خودشون رفتن اگر حالا من بیام بگم این رو میخوام اون رومیخوام بچه های من راضی نمیشن.
امام خمینی مگر فرش زیرش بود؟ مگر پلو پز داشت؟ مگر برنج اون چنانی داشت؟ پسرش رفته بود گوشت بگیره گفته بود” احمد تو آخر منو جهنمی میکنی. چرا میری یک کیلو یک کیلو گوشت میگیری؟” من اینها رو بلدم میگم.بچه هام رفتن شهید شدن من هیچی نمیخوام. امام خمینی گفت من تو کشتی زندگی میکنم ولی میهنم رو از دست نمیدم. این جوانان پیرو اونان.
الان هم ۴ تا پسر دارم. از امام زمان خواستم که خوار نشیم تو این دنیا، این ها هم فدای سر علی اکبر.هر چی که سرنوشت الهی هست.(راضی ام)
از آرزوی کربلا تا بخشیدن صدام در مرز عراق
از بچگی از زمانی که پدر بزرگم تعریف میکرد همش آرزوی کربلا داشتم. میگفتم ای خدا میشه من برم کربلا میشه من قربانی بدم؟
یادم هست یه شب قدر بعد از اینکه تو مسجد جوشن کبیر خوندم به خونه برگشتم که به دختر کوچیکم سر بزنم که نکنه از خواب بیدار شده باشه و تنهایی بترسه. آمدم دیدم نشسته. گفت "مامان خواب دیدم ۲ تا آقا گفتن به من که مادر تو یه سال دیگه میره کربلا شما رو هم میبره. مامان تو رو خدا رفتی کربلا من هم میبری؟” گفتم آره، میبرم. یه قلک داشت هر روز صبح بلند میشد میگفت پول بده میخواییم بریم کربلا.
یادمه وقتی دختر بودم یکی که از بوئین زهرا به خاطر زلزله اومده بود این طرف به من گفته بود” تو رو به واسطه ی پسرت میبرن کربلا.” اون موقع پیش خودم گفتم خدایا یعنی شوهرم میخواد بمیره و پسرم میخواد منو ببره کربلا؟ این حرف از اون موقع تو یادم بود. (سالها بعد) بعد از اینکه دخترم ازدواج کرده بود و من رفته بودم خونشون زنگ زدن گفتن که شما رو به خاطر اینکه دو تا فرزند شهید دارین میخوان ببرن کربلا. همین که این حرف رو شنیدم بیهوش شدم. بعد از اینکه به هوش اومدم به آقای مسئول بنیاد شهید که زنگ زده بود که خبر بده گفتم :آخه این بچم خواب دیده بود که او هم با خودم میبرم کربلا. اونم میتونم بیارم؟
۲ روز مونده بود که بریم کربلا کارای رفتن دخترم هم درست شد.
۷۰ ماشین از همه ی جای ایران داشتیم میرفتیم کربلا. نزدیک مرز با من مصاحبه کردند. پرسیدند الان که داری میری کربلا چه حسی داری؟ گفتم انگار که تازه از مادر متولد شدم.چون از بچگی آرزو داشتم برم کربلا و همچنین بچه هام همیشه میگفتن که ما داریم میریم بجنگیم که راه باز بشه بتونی بری زیارت علی اکبر . من یه نفر از طرف خودم گفتم صدام رو بخشیدم. اونجا هفتاد تا ماشین که وایستاده بودند همه گریه کردند.از یه خانوم دیگه پرسیدند چه حسی داری میری کربلا؟ تو جواب گفت: ”ما رو دارن زوری میبرن. سرمون رو شکوندن گردو میریزن تو دامنمون” که مصاحبه رو قطع کردن.
دغدغه ها و خواسته های مادر
برادران فکر خودتان نباشد فکر فقرا باشید. ایشالله امام زمان ما بیاد رهبر سالم باشه دشمن خوار بشه… دیگه ما چیزی نمیخواییم. کسایی که خون شهیدان رو پایمال میکنند خودشان پایمال بشن ان شاالله.خدا پشت پناه جوانان باشد. اوناییکه خوبن ان شالله پشت سر امام زمان باشن اونایی هم که بد هستند امام زمان خودش بهشون کمک کنه.
جوانان از بی کاری بد بخت شدن. خانه ای میشناسم که ۴تا پسر ۳ تا دختر ازدواج نکردند. همه ی اینها از بیکاریه. (یک بار) یکی از این جووانا رو مجبور کرده بودم ک زن بگیره. گفت: ”حاج خانوم الان ۳ ماهه سر کارم. اگه از ماه دیگه بگن نیا من باید چیکار کنم؟ حالا من یه لقمه نون پیش مادرم میخورم.” جوانه غرور داره دلش میسوخت اشک تو چشماش جم شده بود. اونقدر دلم برای این پسر سوخت که افسوس خوردم که سواد ندارم میخواستم فقط یک نامه ی بلند بالایی برای رهبرم بفرستم که فقط این جوانان رو کمک کنه. ما دیگه پیر شدیم. جوانان من که رفتن شهید شدن انشا الله به احترام امام زمان جوانان باقی ایران ما خوشبخت بشن تا ما سرافراز بشیم.
مال و منال تو همین دنیا میمونن ولی این جوانان ثروت ایران هستند که این طور بد بخت شدن. جوانان بودن که رفتن و پیروز شدن. پیامبر گفت هر کی ازدواج نکنه از من نیست ولی جوان امروز نمیتونه چون میبینه اگه ازدواج کنه هیچ کار تضمین شده ای نداره. اگر میتوانید فقط همین یه مشکل رو مطرح کنید.
فقط آرزو دارم که جوانان خوشبخت بشن. اگر این جوانا نبودند این جنگ ما پیروز میشد؟ پس چرا این جوونا رو ول میکنند بیکار تا هزار تا کار کنن.مادر هم آرزو داره زحمت کشیده بچه بزرگ کرده بچش عروسی کنه خانه دار بشه بچه دار بشه. شهید ها چرا رفتن شهید شدن؟ به خاطر ناموس… .الان پسرا نمیتونن زن بگیرن که فساد جامعه رو گرفته. من به خاطر بچه های خودم نمیگم. بچه های من همشون کار و زندگی دارن. دغدغه ی من فقط خوشبختی جوونای مردم هست.
خواهش میکنم این حرف من رو به گوش رهبر عزیزمون برسونید. تورو خدا به کار و شغل این جوون ها اهمیت ویژه بدید. کار براشون درست کنید.