فرهادی فیلمساز یا فیلمباز ؟
گروه هنر وسینمای «تیتریک»؛ بهتر است ترجیح دهیم اصغر فرهادی یک محقق انسان شناس است تا یک فیلمساز، و به فیلم هایش به چشم یک "موقعیت" نگاه کنم تا یک "دنیا"رکه فیلمساز خلق می کند. البته این که می گویم انسان شناس به معنی "انسان کامل"شناس نیست. این دو مقوله تفاوت بسیار دارند که در اینجا مجال برای بحث نیست.
اگر به کسی بگوییم "فیلمساز" او را لزوما محکوم به انسان شناسی کردیم اما اگر به کسی گفتیم "انسان شناس" او محکوم به فیلمسازی نیست.
فیلمساز، دنیا می سازد و آدم خلق می کند و می شود خداوندگار فیلمش. به قول هیچکاک در فیلم مستند خدای فیلم همان خدای خودمان است و در فیلم داستانی خدای فیلم کارگردان است.
سینما هنریست که عُلقه ی هنرمند و اثرش را بیشتر از هنرهای دیگر به تصویر می کشد.از میزانسن بازیگر میشود تشخیص داد که این شخصیت را کارگردان با عشق خلق کرده و از روح خود در او دمیده یا نه،این-کاراکتر- یک نوزاد ناخواسته است که بنا نبود به دنیای فیلم بیاید.فرقی هم نمیکند که آدم خوب قصه باشد یا آدم بد آن.مثلا ژوکردر شوالیه تاریکی؛گویی بخشی از خباثت کریستفر نولان که در منطقه ی امن ذهنش پنهان است و بیم دارد از او حرف بزند بر روی پرده آمده،کریس خودش هم از ژوکر میترسد اما با او بیگانه نیست.اتفاقا چون با او بیگانه نیست از او میترسد و ما را هم میترساند،ما را از خود او میترساند، اول از خودش و بعد از جنایتش؛چه اگر اینگونه نبود میشد قاتل سریالی کارناوال مرگ حبیب اله کاسه ساز که ترس بیننده ،بیشتر از قربانی شدن بیگناهان نشات میگیرد تا از بهرام رادان! فرق این دو در این است که در کارناوال هر وقت جنایت صورت نگرفت شما خیالت راحت است اما اگر دستهای ژوکر را هم ببندی و در انفرادی زندانی اش کنی باز هم دلت شور میزند و این همان اصل تعلیق-سوسپانس-در سینماست.البته این فیلم نولان یک مورد خاص بود و باقی فیلمهایش جای بحث و نقد دارد.
"گذشته" فیلمی است که آدم هایش فقط در خدمت پر کردن فضا هستند و هیچکدام نمیتوانند مهم شوند.
آدم سازی فیلمساز نتیجه ی خودشناسی اوست و دنیای فیلم دنیای تجربی اش است که یا در واقعیت و یا در ساحت خیال آن را تجربه کرده است. می توان با گذاری از فلسفه ی افلاطون به این نتیجه رسید که شخصیت-کاراکتر-سایه ایست که از ضمیر فیلمساز بر پیکر فیلم افتاده است و با بررسی شخصیت های فیلم های مختلف اَبَرکارگردانان تاریخ سینما میتوان به قالب ضمیرشان پی برد و مساله ی تالیف را تئوریزه کرد.
فیلمساز در فیلمش بیننده را به یک سفر دعوت می کند و قصه اش را روایت می کند. هدف تجربه ی یک حس است و تجربه ی یک فضا.
اما آیا می شود به جای ایجاد فضای تجربی حسی، از سینما برای ایجاد صرفا یک میدان درگیری ذهنی استفاده کرد؟ مثل طرح یک مسئله ی ریاضی در کلاس ریاضی. پاسخ مثبت است. این کار که مثل تکمیل پازل است آرام آرام اطلاعات را در اختیار بیننده قرار می دهد و در نهایت به جواب نهایی میرسد.
قصه مثل تکمیل قطعات پازل پیش می رود و تمام میشود اما نکته اینجاست که " آیا کاراکتر-که درگیر مسئله و درام است-مسئله را با طبیعت وجودش و بر اساس شخصیت پردازیش حل میکند یا صرفا متوسل به قوانین فیزیکی عالم ماده میشود؟!"
اگر فکر می کنید شخصیت در فیلم باید همان کاری را انجام دهد که هر انسانی اگر جای او بود همان کار را میکرد سخت در اشتباهید.چون در این صورت او دیگر شخصیت نیست.شخصیت هر فیلم بر قوانین خودش استوار است.نمیخواهم بگویم او یک موجود فرازمینی است اما حداقل کاری که میکند این است که روی اعصاب بیننده راه میرود و فارغ از درام ایجاد شده و موضوع فیلم ، خودش بیننده را اذیت میکند.بیینده درگیر میشود نه به خاطر مضمون و مشکل پیش آمده بلکه به خاطر شخصیت.
شخصیت قوانین را بهم می زند، چون میخواهیم به آثار فرهادی برسیم بهتر است مثالی از درباره ی الی... بزنیم.نمونه ی بارز یک شخصیت جا افتاده و کامل ،شخصیت سپیده-گلشیفته فراهانی-است.او با تمام کاراکتر های فیلم فرق دارد.تمام دردسر های فیلم را او بوجود آورده و تا آخر فیلم دست از ندانم کاری بر نمیدارد.بقیه ی کاراکتر ها همان کاری را میکنند که هر کدام از ما ممکن است انجام دهیم.اما سپیده بر قوانین خودش استوار است.شیوه ی صحبت کردنش،لباس پوشیدنش،خندیدنش،برنامه ریزی اش وآداب معاشرتش همه مثل هم است.شل و ول است.شکسته بسته است.وقتی شوهرش او را روی زمین پرت میکند انگار واقعا "سپیده"زمین خورده نه یک زن معمولی.
این شخصیت فضایی در فیلم ایجاد میکند که تجربه اش برای بیننده تازگی دارد.فکر بیننده در حال راه حل دادن به کاراکتر نیست چون میداند او فرق دارد وخودش برای خودش تعیین تکلیف میکند.فقط حس است که حرف اول و آخر را میزند و منتظر است ببیند او پس از این چه میکند تا با او همدردی کند.اگر شخصیت یک فیلم به طور دقیق پردازش شده باشد،کارگردان همه ی اطلاعات فیلم را هم در اختیار بیننده قرار دهد باز بیننده از پای صندلی سینما بلند نمیشود.
نوع دیگری از سینما وجود دارد که شخصیت در واقع شخصیت به معنای تعریف بالا نیست اما فیلم با پوشاندن اطلاعات و ایجاد خارش ذهنی در مخاطب جلو میرود که البته هنر ناب سینما این است که شخصیت محور باشد.
سینمای اصغر فرهادی غالبا از نوع دوم است به جز یک مورد استثنایی درباره ی الی که آن هم رگه هایی از پوشاندن اطلاعات را در خود داشت.
لازم به ذکر است منظور از پوشاندن اطلاعات یعنی هر چیزی را که نبودنش موجب کنجکاوی بیننده میشود از او بپوشانیم و از این کار سود ببریم.در این شرایط کارگردان تنبل میشود و زحمت شخصیت پردازی به خود نمیدهد.کافیست یک پازل طراحی کند مثل جدایی نادر از سیمین.مثل گذشته و مثل چهارشنبه سوری.زن ها و مرد های فیلمهای فرهادی همان کاری را می کنند که هر زن و مردی اگر در آن شرایط قرار گیرد انجام میدهد.این که میگوییم فرهادی انسان شناس است یعنی میداند که در مواجهه با مشکلات، غالب مردم چه میکنند.آن قدر در کارش وارد است که خیلی زود ما را با افکار آدمهای فیلمش آشنا میکند و بعد پازل را بهم میزند و آنها را به جان هم می اندازد.فرهادی این اواخر به این نتیجه رسیده است که انسان ها هر کدام یک حس نوستالژی به بعضی چیزها دارند. و خواسته تا آن را در فیلمش اینسرت کند اما غافل از اینکه ایجاد حس نوستالژی خارج از محدوده ی کارگردان "پازل باز" ماست.فرهادی در مصاحبه اش گفت من پاریس را انتخاب کردم به خاطر ایجاد حس نوستالژی آن.اما این حس که باید نشانه هایش در احمد-علی مصفا-نمود پیدا کند به هیچ عنوان قابل درک نبود.مسافر هموطن ما از راه میرسد و وارد پاریس میشود و خیلی راحت از کنار جوی ها،خیابانها،کوچه ها،خانه ها و ...میگذرد انگار نه انگار او اینجا بوده.تنها یک قاب گرفتن از شهر پاریس برای مخاطبی که معلوم نیست پاریس رفته یا نرفته نوستالژی ایجاد نمیکند.اگر فرهادی میگوید نوستالژی پس یقینا این نوستالژی مربوط به احمد است.کدام احمد؟احمدی که آمده طلاق بدهد و برگردد!هیچ جا ندیدیم که به شهر نگاه کند و به فکر فرو رود.آرام لبخند زند و یا آهسته اشک در چشمانش جمع شود.به قول شهریارِفیلم، او آدم اینجا نیست.درست است آدم اینجا نیست اما چرا فرهادی این همه خود را اذیت کرده و از پاریس استفاده کرده برای ایجاد نوستالژیی که وجود خارجی ندارد؟!
محتوای گذشته مربوط به روابط یک مشت آدم معمولی است که درگیر سوتفاهم ها هستند. زن فیلم "برینس بژو" طوری می نماید که احمد را دوست دارد ولی میخواهد طلاق بگیرد چون در غیاب او ازدواج کرده و باردار است.دخترش لوسی جمله ای به احمد میگوید"مادرم با آن مرد ازدواج کرد چون او شبیه تو بود"
پس می خواهد از شوهر قبلی اش طلاق بگیرد تا با شوهر جدیدش که شبیه شوهر قبلیش است و از او باردار شده ازدواج کند . زن سابق آن مرد در کماست و پس از حل سو تفاهم ، مرد امید دارد که حال زن سابقش خوب شود. کلمات این چند خط را بهم بریزید قول میدهم 130 دقیقه(مدت زمان فیلم)طول می کشد تا این عبارات را مرتب سرجایشان بنشانید.
اصغر فرهادی استاد طراحی پازل های سینمایی برمبنای روابط روزمره ی انسانهاست که فقط ذهن را درگیر می کند.تمام هم و غم او حل این پازل است و از پردازش شخصیتش باز میماند و این گونه است که به خلق دنیا نمیرسد و عالم او در حد یک پازل و معماست که آدمهایش مثل همه ی مردمند.وقتی پای خلق دنیا و ایجاد حس در میان نباشد دیگر مهم نیست معمایم را در مهد تولدم طرح کنم یا آن سوی مرزها.دیگر فضایی نیست که به آن نزدیک شوم.حالا هر چه قدر هم بوی قرمه سبزی بیاید و مصفا فارسی صحبت کند.این ایدئولوژی فیلمسازی فرهادی است و ادامه خواهد داشت.او فیلمساز خوبی نیست بلکه فقط ذهن بیننده را درگیر مسائلی می کند که در آخر چیزی برای بیننده ندارد جز دوساعت فکر کردن در سالن سینما و همین.اما آیا سینما در همین خلاصه میشود یا فراتر از این حرفهاست؟