پيرمرد 150 ساله
![](/files/fa/news/1392/11/4/103200_514.jpg)
گروه هنروادبیات «تیتریک»؛سعدى گويد: در مسجد جامع دمشق با دانشمندان مشغول منا ظره و بحث بودم ، ناگاه جوانى به مسجد آمد و گفت : در ميان شما چه كسى فارسى مى داند؟
همه حاضران اشاره به من كردند، به آن جوان گفتم : خير است ، گفت : پيرمردى
150 ساله در حال جان كندن است ، و به زبان فارسى صحبت مى كند، ولى ما كه
فارسى نمى دانيم ، نمى فهميم چه مى گويد، اگر لطفى كنى و قدم رنجه بفرمائى ،
به بالينش ثواب كرده اى شايد وصيتى كند، تا بدانيم چه وصيت كرده است .
من برخواستم و همراه آن جوان به بالين آن پيرمرد رفتم ، ديدم مى گويد: چند
نفسى به مراد دل مى كشم ، افسوس كه راه نفس گرفته شد، افسوس كه در سفر عمر
زندگانى هنوز بيش از لحظه اى بهره نبرده بوديم و لقمه اى نخورده بوديم كه
فرمان رسيد، همين قدر بس است .
آرى با اينكه 150 سال از عمرش رفته بود، تاءسف مى خورد كه عمرى نكرده ام
حرفهاى او را به عربى براى دانشمندان ترجمه كردم ، آنها تعجب كردند كه با
آن همه عمر دراز باز برگذر دنياى خود تاءسف مى خورد.
به آن پيرمرد در حال مرگ گفتم . حالت چگونه است ؟ گفت : چه گويم كه جانم
دارد از وجودم مى رود.! گفتم : خيال مرگ نكن و خيال را بر طبيب چيره نگردان
، كه فيلسوفهاى يونان گفته اند:
((مزاج هر چند معتدل و موزون باشد نبايد به بقاء اعتماد كرد، و بيمارى
گرچه وحشتناك باشد دليل كامل بر مرگ نيست )) اگر بفرمائى طبيبى را به بالين
تو بياورم تا تو را درمان كند؟
چشمانش را گشود و خنديد و گفت : پزشك زيرك ، بيمار را با حال وخيم ببيند،
به نشان تاءسف دست بر هم سايد، وقتى كه استقامت مزاج دگرگون شد نه افسون
(دعا) و نه درمان هيچكدام اثر نبخشد.
حكايتهاى گلستان ص 229