اولین باری که مسیح را دیدم
![](/files/fa/news/1391/8/17/11160_127.jpg)
به گزارش گروه فرهنگی «تيتريک»، رضا محمدینیا به سال 1335 در تهران متولد شد. ایشان از جمله کسانی است که در غرب کنار فرمانده ای چون شهید محمد بروجردی جنگیده و خاطرات فراوانی نیز از این شهید بزرگوار دارد. محمدینیا میگوید فرزاندانم شهید بروجردی را کاملا میشناسند. وقتی از آقای محمدینیا خواستیم خاطراتش را از دوران جنگ و همرزمی با شهید بروجردی تعریف کند می گوید:
*وقتی وارد سپاه شدم
سال 54 تازه دیپلم گرفته بودم که وارد دانشگاه شدم و در رشته علوم آزمایشگاهی دانشگاه علوم پزشکی ایران تحصیلاتم را تا مقطع کاردانی ادامه دادم. البته به دلیل پیروزی انقلاب اسلامی مدتی دانشگاهها تعطیل شد و درس من هم به همین دلیل تا سال 57 طول کشید.
![](/files/fa/news/1391/8/17/11165_770.jpg)
بعد از اینکه درسم تمام شد وارد سپاه شدم. البته آن زمان نهادی به نام سپاه با هویت امروز وجود نداشت و تازه در اردیبهشت سال 58 امام خمینی با تاسیس چنین ارگانی موافقت کردند. آن دوره فقط کمیته به صورت جدی فعال بود. کار سپاه در ابتدا جمع کردن آشوبهای مرزی به خصوص در کردستان، سیستان و خرمشهر بود.
بعد از پیروزی انقلاب کمتر کسی می توانست تصور کند که کشور درگیر مسائل بزرگ جنگی و امنیتی شود. اما این اتفاق افتاد. هم گروه های مارکسیستی در داخل شهر آشوب کردند و هم در مرزها تحرکاتی آغاز شده بود. به همین دلیل وقتی اوضاع را اینطور دیدم تصمیم گرفتم بروم سپاه و پیوستن به این نهاد مردمی را تکلیف خود میدانستم. اولین بار در آبان 58 بود که به عنوان یک سپاهی به سمت کردستان حرکت کردم.
*اولین دیدار با شهید بروجردی
سپاه قبل از رسیدن به یک انسجام کلی چند واحد جدا از هم بود که به همه شان می گفتند سپاه. یکی از این واحدها در پادگان ولیعصر بود، یکی ستاد مرکزی در خیابان پاسداران و دیگری در پادگان امام حسین(ع) بود. واحد دیگری هم در منطقه حشمتیه قرار داشت. این پادگانها بنا بر نیاز انقلاب افرادی را جذب کرد تحت عنوان سپاه.
در بدو ورودم وارد پادگان ولیعصر شدم و یک ماهی مشغول کارهای آموزشی بودم. دو سه روز بیشتر نمی گذشت که متوجه جوانی شدم که با افراد زیادی صحبت میکرد. در همان روزها بود که به سمت من هم آمد و پرسید: شما قبلا کجا مشغول بودید و الان چه می کنید؟ بعد از این گفتوگو حس کردم ایشان را خیلی می شناسم انگار از قبل با او رفاقت کرده بودم. فکر می کنم این احساس به خاطر معنویتی بود که از شخصیت ایشان به من القا شد.
برایشان توضیح دادم که در فلان دانشگاه درس خواندم و با بعضی از گروه ها هم ارتباط داشتم. از آنجا که او خیلی برایم آشنا آمد فکر کردم حتما یکجایی دیدمش به همین دلیل سوال کردم من شما را قبلا ندیده ام؟ کدام دانشگاه درس خواندید؟
شهید بروجردی گفتند: من اصلا دانشگاه نرفتم.
فکر کردم شوخی میکند، چون شخصیتش برایم بزرگ آمد و البته همینطور هم بود. صحبت کردن محمد بروجردی مانند افرادی بود که سالها تحصیل کرده اند.
دوباره پرسیدم: در کدام دانشگاه فعالیت می کردین؟
ایشان مجددا گفت: من اصلا درس آکادمیک زیادی نخواندم.
حس کردم شوخی میکند، برای همین گفتم: من اصراری ندارم بگویید.
شهید بروجردی پرسید: می دانی من چند کلاس سواد دارم؟ سه کلاس بیشتر درس نخواندم و سواد کلاسیکم در همین حد است.
با شنیدن این حرف تعجب کردم و یک لحظه با خودم گفتم: یعنی ایشان باز هم با من شوخی می کند؟! از طرفی به شخصیت شهید بروجردی نمی خورد چنین شوخیای با من کند و از طرف دیگر با ذهنیتی که داشتم سه کلاس سواد نمی توانست یک آدم را این چنین با معلومات و مدیر کند. اولین دیدار ما که شاید تاریخش مربوط می شد به خرداد 1358 در همین جلسه بود. آن موقع 22 ساله بودم و ایشان 25 سالش بود.
بعد از اینکه صحبتمان تمام شد رفتیم نماز خواندیم که شهید بروجردی مجدد از من خواست بعد از ظهر هم بروم اتاق ایشان. وقتی رفتم گفتند: ما درصدد این هستیم که سپاه را سازماندهی کنیم و از این وضع دربیاوریم. به همین علت میخواستیم از عناصری که تازه وارد سپاه شدند به عنوان نیروهای موثر استفاده شود.
گفتم: من در خدمت شما هستم.
ایشان گفت: بناست سپاه سازماندهی شود و میخواهیم از عناصر تازه وارد به عنوان نیروهای موثر استفاده کنیم.
بعد فرمی را به من داد که حدود 10 سوال در آن طرح شده بود. پرسشهایی در این زمینه که در مورد فعالیتها و مبارزات افراد پرسیده بودند. شهید بروجردی یکی از فرمها را داد من پر کردم و بعد علاوه بر آن خودش هم چند سوال دیگر پرسید و گفت: موافقید در همین بحث فرم به ما کمک کنید.
گفتم: چشم.
ایشان 15 تا از این فرم ها را داد و گفت: در این یک ماهه که در پادگان هستید هر کسی را فکر می کنید به درد این کار می خورد فرم بدهید پر کند. من مدت 24 ساعت با کسانی که آشنا شده بودم ارتباط گرفته و فرم ها را دادم پر کنند.
دوستانی که فرمها را می گرفتند میپرسیدند: این چیه؟
گفتم: این فرمها را فردی به نام برادر بروجردی به من داده که ظاهرا در پادگان مسئولیتی هم دارند. ایشان میگوید ما میخواهیم کادر سازی کنیم و از آدمهای جدید استفاده کنیم. به همین دلیل لازم است این فرمها را پر کنید تا بابی برای آشنایی باشد. ظرف دو روز 15 نفر فرمها را پر کرده و من تحویل برادر بروجردی دادم.
ایشان نگاهی کرد و گفت: حالا آنها را یکی یکی بیاور تا با هم مصاحبه کنیم. من آنها را آوردم و شهید بروجردی اطلاعات بیشتری از آنها گرفت. تقریبا میتوان گفت همان آدمهایی که برگههای اولیه را پر کردن، کادر اصلی سپاه در پادگان ولیعصر را تشکیل دادند. بین آن 15 نفر افرادی چون ناصر کاظمی، سعید گلاب، سید محمد آقامیری، مرتضی درویش، غلامرضا شفیعیان، علیزاده، علی ترابی، احمد ذوالقدر و .... بودند که بعضیهایشان خود فرماندهانی شدند که به شهادت رسیدند. علاوه بر آنها افراد دیگری در پادگان به صورت جدی فعالیت داشتند مانند محسن گلاب بخش (چریک) و شهید اصغر وصالی که بعدها شد فرمانده گروه دستمال سرخها.
*اولین گردان سپاه چطور تشکیل شد؟
این بچهها کمکم توسعه پیدا کردند و اولین گردان سپاه به نام گردان یک تشکیل شد. شهید بروجردی میگفت با توجه به مشکلاتی که در غرب داریم باید خیلی زود سازمان دهی شده و اعزام شویم. تا قبل از آن رزمندگان به صورت عمومی میرفتند منطقه. مثلا میگفتند در پاوه درگیری است و حضرت امام میفرمودند بروید و آنجا را حفظ کنید. بچه ها با شنیدن فرمان ایشان از هر نقطه ای که میتوانستند خود را به پادگان رسانده و 500 یا هزار نفر که می شدند سوار بر اتوبوس میرفتند.
متاسفانه آن زمان اطلاعاتی هم نبود که بدانیم چه کسانی به شهادت رسیدند. حتی ممکن بود بین این افراد منافق یا مارکسیست هم پیدا شود. با این فکر شهید بروجردی دیگر مشخص میشد که فلان رزمنده از نیروهای کدام گروهان یا دسته است و یک نظم و انسجام خوبی داده میشد.
بعد از انجام این امور شهید بروجردی از من و چند نفر دیگر خواست که در دفترش مشغول به کار شویم.
*آن موقع که خیلی ها نمی دانستند سازماندهی یعنی چه، محمد خبره این کار بود
یکی از ویژگیهای خوب شهید محمد بروجردی این است که بسیار اهل مشورت بود. آن روز که ما خیلی سر از سازمان دهی و تشکل در نمیآوردیم ایشان در این کار خبره بود و برای هر کاری با اطرافیشان مشورت میکرد. مثلا اگر کسی را برای گردانی انتخاب میکرد از چند نفر میپرسید فلانی آیا این انتخاب خوب است یا نه؟ من و جناب آقامیری جزو اولین فرمانده گروهانهایی بودیم که شهید بروجردی انتخاب کرد.
*بحث بر سر فرمانده نشدن!
دوران دفاع مقدس فضا طوری بود که بچهها خیلی اهل پست و مقام نبودند. شهید بروجردی گروهانی را دادند و
گفتند یا شما فرمانده باش یا آقامیری. هر کدام فرمانده شدین دیگری جانشین شود. نه من زیر بار فرماندهی میرفتم و نه آقا میری. جالب اینجاست که تا مدتها مشخص نبود کداممان فرمانده هستیم.
*حس میکردیم خیلی حرفه ای شدهایم
در بازار سیف خرمشهر انفجار شده بود و گروه های خلق عرب در این شهر تشنج ایجاد کرده بودند. از اخبار رسیده میشد فهمید اوضاع چقدر خراب است. بلافاصله رفتم پادگان ولیعصر برای اعزام. آنجا گفتند ما فقط تعداد محدودی را می توانیم بفرستیم درحالی که همه نفرات دوست داشتند بروند. برای اینکه تعداد کم شود گفتند: فقط کسانی که سربازی رفتند را اعزام می کنیم.
من هم چون دوره سربازی را نگذرانده بودم اعزامم نکردند. فرمانده آن زمان وقتی اعتراض و ناراحتی ما را دید گفت شما الان آنجا کاری ازتان بر نمی آید. بمانید آموزش نظامی ببینید و بعد از 2-3 ماه اعزام می شوید، خیالتان راحت. دوران آموزش عمومی سپاه 15 روز بود. بعد از گذراندن این مدت نظامی تلقی شده و احساس می کردیم دیگر خیلی حرفه ای شده ایم.(با خنده)
*سه گروه مسئول آموزش نظامی بودند
آن زمان سه گروه مسئول آموزش دادن به بچه ها بودند. یک گروه افرادی بودند که از قدیم در گروههای مختلف ایرانی مبارزه می کردند. گروهی هم از بچه هایی بودند که در فلسطین آموزش دیدند مانند محسن چریک، ابوشریف و ...، یکسری هم گاردیهای شاهنشاهی قبل از انقلاب بودند که با تشکیلات انقلابی همکاری کردند. این گروه حفاظت امام(ره) را هم در روز ورودشان بر عهده داشتند.
*فرمانده ای که سه کلاس سواد داشت!
رهنمون های شهید بروجردی و فکرش بسیار متعالی بود. علاوه بر آن انسان متواضعی هم بود. اینکه شنیدم ایشان 3 کلاس سواد دارند خیلی برایم جالب بود. خب ما قبل از انقلاب فضای دانشگاهی را دیده بودیم. آن زمان هر کس دانشگاه می رفت خیلی خودش را تحویل می گرفت. شهید بروجردی هم از این فضا دور نبود و طبیعی بود که به من نگوید چقدر درس خوانده. اما این آدم وقتی به عنوان یک مسئول وارد عرصه بزرگی چون سازماندهی سپاه شده همان ابتدا مبنا را می گذارد بر صداقت و می گوید من سه سال بیشتر سواد کلاسی ندارم. این موضوع خیلی شهید بروجردی را در نظر من بزرگ کرد. کم پیدا می شود شخصیتی چنین برخوردی انجام دهد.
*مجازات کشیدن سیگار از دید مسیح کردستان
وقتی سپاه تشکیل شد بسیاری از گروه ها مانند فداییان خلق و سازمان مجاهدین هم به سپاه پیوستند که خب بعدها جدا شدند. خاطره ای از این موضوع برایتان تعریف کنم: روزهای اول حضورم در سپاه بود. اواسط ماه رمضان رفتم داخل آسایشگاه دیدم یکی داره سیگار می کشه!
با تعجب گفتم: چرا سیگار می کشی؟!
گفت: وقتی داخل آسایشگاه هستم چه اشکالی داره؟
گفتم: شما حق این کار رو ندارید. بماند که این کار در سپاه قبیحه و به عقیده ما یک سیگاری نمی تواند پاسدار شود ولی مضاف بر آن ماه رمضان هم هست. شما تخلف کردین و من این موضوع را گزارش می کنم.
رفتم داخل دفتر شهید بروجردی و دیدم ایشان با چند نفر مشغول صحبت هستند. یه گزارش 3-4 خطی نوشتم و دادم دست محمد بروجردی. اسم طرف را هم پرسیدم و در گزارش آوردم. از شهید پرسیدم چه دستوری میفرمایید؟
شهید بروجردی با تعجب پرسید در ماه رمضان سیگار میکشید؟! شما چکار کردین؟!
گفتم: من کاری نکردم. یعنی راستش نمی دانستم چکار باید بکنم. چون آن زمان هنوز قوانینی مشخص نشده بود.
شهید بروجردی با قاطعیت گفتند: باید اخراجش کنید.
اخراج هم آن زمان یعنی در پادگان را نشان می دادند و می گفتند خداحافظ شما. این کل پروسه اخراج بود. البته ورود هم همینطور بود و هنوز ضابطه خواصی نداشت.
وقتی شهید بروجردی گفت اخراجش کنید من جا خوردم. درسته که من هم از این کار بدم آمد اما آن لحظه فکر می کردم این جریمه سنگینی است برای تنها بک نخ سیگار کشیدن. به نظرم میشد اغماض کرد اما شهید بروجردی گفت: نه! حتما حتما باید اخراج بشه.
دوباره پرسیدم: جدا اخراجش کنیم؟
شهید بروجردی جواب داد: بله! ممکنه این آقا از روزه گرفتن معذور باشد ولی در ملاء عام پاسداری که فردا می خواهد برای مردم خدمت کند اینطوری حرمت شکنی کنه به درد سپاه نمی خورد.
خلاصه رفتم آن طرف را بردم دژبانی دم در و گفتم ایشان اخراج است. او هم رفت!
*اولین و آخرین تصویر از یک فرمانده
وقتی محمد بروجردی شهید شد رفتم بالای سر جنازه اش. چشمهایش باز بود و لبخند داشت. هیچ کس باورش نمی شد ایشان شهید شده. برای همین با اصرار بردیمش اتاق عمل. دکتر گفت فرماندهتان تمام کرده اما هیچ کس باورش نمی شد. چهره خندانی که روز اول از ایشان دیدم روز آخر هم همینطور بود.
*لباس پلنگی و موهای بهم ریخته شهید بروجردی
برادری داشتم به نام یحیی که در والفجر یک به شهادت رسید. ایشان سال 58 در سنندج سرباز بود. همان زمان که ما هم در غرب بودیم. گروهک ها این شهر را گرفته بودند و حسابی بگیر و ببند بود. سنندج اوضاع وحشتناکی داشت.
من برای برادرم از شهید بروجردی زیاد تعریف کرده بودم. چه از موهای بور ایشان و چه از خلق خوبش. اما یحیی هیچ وقت محمد را ندیده بود. یکبار که نگهبانی اش در برجک تمام میشود و به سمت پادگان راه میافتد می بیند کسی با همان مشخصاتی که من داده بودم از شهید بروجردی جلویش راه می رود.
محمد بروجردی همیشه لباس پلنگی به تن داشت و موهای روشنش کمی بهم ریخته بود. یحیی صدا می زند آقای بروجردی!
خودش آن ماجرا را اینطور تعریف می کرد: تا ایشان را صدا زدم برگشت و خیلی صمیمی من را بغل گرفت و احوال پرسی گرمی کرد. به خودم گفتم من ایشان را می شناسم اما او من را از کجا شناخت؟
به من گفت: حدس زدم تو مرا هم به او معرفی کردی. در همین خوش بش کردن بودیم که یک نفر آمد گفت: آقای بروجردی با شما کار دارند. تازه فهمیدم ایشان مرا نشناخته و این جزو شخصیتش است که همه را به گرمی تحویل می گیرد.
*بروز خشم به روش مسیح کردستان
زمانی که شهید بروجردی عصبی میشد یا متاثر، مکثی میکرد و در خودش فرو می رفت. در اتاقی چند دقیقه سکوت محض میکرد. یکی از چیزهایی که ایشان را به شدت متاثر می کرد غیبت کردن راجع به افراد بود. در این مواقع جمع را فورا ترک کرده و قدم می زد. قرآن می خواند و دست می کشید به محاسنش.
ادامه دارد...