درس صبر به مادر در وصیت نامه پسر 12 ساله کرجی + صوت وصیت نامه
مادرم گریه مکن بخند و خوشحال باش زیرا در راه هدف مقدس گام برداشته و جان باخته ام.
معصومه امامی اصل ، مادر شهید رضا پناهی ۱۲ ساله است و میگوید رضای عزیزش را با وساطتت هشتمین امام رئوف از خداوند هدیه گرفته است .
میگوید: رضا در سال ۱۴ بهمن ۴۸ در کرج به دنیا آمد. من رضا را از امام رضا (ع) خواستم. زمانی که به پابوس امام رضا (ع) رفتم از ایشان خواستم فرزندی از خدا برایم طلب کند که در راه این بزرگواران قدم بردارد و خداوند و ائمه هدف و راه اصلی او باشد ، از این خوشحال بودم که دعاهایم در حرم امام رضا (ع) مستجاب شد و بعد از زیارت خداوند رضا را به من هدیه کرد .
مادر ، رویای شهادت رضا را در دوروزگی او دیده بود:
مادر شهید در ادامه گفت : رضا بچه ای ۲ روزه بود که من شهادت او را در رویا دیدم ، وقتی این بچه در بغلم شیر می خورد یک تصویر روی دیوار باز شد و در این تصویر دیدم که رضا در همین سنی که شهید شده قرار دارد و به شهادت رسیده است بدون اینکه جنگی در میان باشد و آن زمان موضوع جنگ و انقلاب در مملکت مطرح نبود.
هرچه قدر که رضا رشد می کرد انتظار من نزدیکتر می شد تا اینکه انقلاب شروع شد و رضا ۸ سال داشت و در این سن فعالیت زیادی داشت.
شبانه پوستر ها و اعلامیه های امام را پخش می کرد و با حروف الفبایی که
تازه یاد گرفته بود شبانه دیوار نویسی می کرد. من گاهی اوقات می گفتم که در
این کار همراهی اش کنم اما رضا گفت نه ، شما اگر همراه من باشید من پا بند
شما می شوم و اگر دچار گرفتاری شوم یا طاغوتی ها قصد حمله داشته باشند من
بخاطر شما نمی توانم فرار کنم.
در راهپیمایی ها شرکت داشت و خیلی از کارهایی که آن زمان احتیاج بود همگام با بزرگتر ها انجام می داد ، با تایر های ماشین جاده و اتوبان تهران قزوین را می بستند بخاطر اینکه مبادا ارتشی ها کودتا کنند و زمانیکه جنگ شروع شد ، دیگر رضا آرام و قرار نداشت و دائما می گفت من قصد رفتن به منطقه دارم و می خواهم بجنگم علی الخصوص زمانیکه حضرت امام (ره) دستور جهاد داده بود و رضا گفت دیگر امامم دستور جهاد داده است و درنگ جایز نیست.
معلم کوچک کرجی، سند بزرگ رسوایی دشمن!
رضای کوچک ، مردی بزرگ در جبهه:
مادر رضا ادامه داد: چند بار به رضا گفتم
که سن و سالی نداری و در جبهه دست و پا گیر دیگران می شوی، اما رضا می گفت
من به شما ثابت خواهم کرد که شاید از لحاظ سنی و جثه کوچک باشم اما تفکرم
بزرگ است ، من خودم این را می دانستم چون بارها و بارها به من ثابت شده بود
، از رضا اصرار زیاد مید و از ما انکار چون بچه بود و ما فکر می کردم که
اگر جبهه برود و مشکلی برای او پیش بیاید پدرش می گوید که چرا گذاشتید به
جبهه برود.
اتفاقا پدر رضا هم همین تصور را داشت و فکر می کرد اگر به او اجازه بدهد من
ناراضی باشم ، . در این بین رضا هر روز منقلب تر و عاشق تر می شد و من
میدیدم که رضا با عشق راهش را انتخاب کرده است و شیفتگی او برای خدا و امام
زمان(عج) و ائمه مثال زدنی بود.
درد دل رضا با مادر و اتمام حجت برای رفتن به جهاد/مادر من عاشقم:
مادر تعریف کرد : یک روز که رضا از مدرسه برگشت دیدم خیلی حالت خاصی دارد. پرسیدم رضا چه اتفاقی افتاده است مادر؟
گفت: هیچ اتفاقی اما اصرار کردم ، رضا گفت: می خواهی بدانی مادر؟ گفت: مادر من عاشقم.
می دانستم منظورش چیست اما خودم را بی اطلاع نشان دادم. با خنده گفتم:
عاشقی؟ عاشق هر دختری باشی من دوست دارم در سن ۱۲ سالگی دامادی تو را ببینم
اما رضا گفت: مامان همه چیز را به شوخی می گیری؟ گفتم نه جدی با شما صحبت
می کنم.
گفت : شما می دانی من عاشق چه کسی هستم؟ من عاشق الله، امام زمان و ائمه
هستم. می دانستم رضا عاشق است دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و مثل ابر بهار
اشک ریختم رضا رو در آغوش گرفتم و گفتم مامان ما همه بنده خداهستیم. عاشق
رسول خداییم، شیعه امیر المومنین هستیم. مگر می شود عاشق امام زمان نبود؟
بخدا اگر به خاطر سن کمت پافشاری می کنم ، درکم کن ، اگر بزرگتر بودی برای
جبهه رفتنت رضایت داشتم و رضا باز هم گفت : شاید از نظر جثه و سنی کوچک
باشم اما متفکرم .
از شهادت رضا خوشحالم / رضا انتخاب خدا بود ، رو سفید شدم:
از این خوشحال هستم که رضا مرا روسفید کرد و کلامش را به اثبات رساند ، بعد از پافشاری بالاخره رضایت دادیم ، وضو گرفتم و دو رکعت نماز خواندم و گفتم خدایا می دانی که رضای من چقدر عاشقت است اگر تو هم عاشق رضای منی به دل همسرم الهام کن که برای فرستادن رضا به جبهه پدرش از من درخواست کند و قدم جلو بگذارد.
اتفاقا دعای من مستجاب شد و فردای همان روز وقتی پدرش به منزل آمد گفت: رضا نه مال شما و نه مال من است رضا برای خداست. خدا به ما هدیه ای داد و ما تا الان این امانت را نگاه داشتیم و الان زمانیست که رضا می خواهد برود. چون رضا گفته بود بدون اجازه شما هم می توانم به جبهه بروم اما مایل نیستم بدون رضایت شما عازم جبهه شوم. پدر رضا گفت: بهتر است به رضا اجازه بدهیم که با خیال آسوده به جبهه برود و اگر شما رضایت داشته باشی من هم با رفتن رضا موافقم ، بسیار خوشحال بودم و رضا از مدرسه برگشت به او گفتم رضا مامان می خواهی به منطقه بروی؟ نگاهی معنی دار کرد که نظر پدرش چیست؟ اما من گفتم رضا پدرت راضی است.
رضا به آغوشم آمد و از خوشحالی شروع به گریه کردن کرد ، علت گریه اش را پرسیدم گفت: فکر می کنم خواب می بینم. واقعا شما اجازه دادی؟ گفتم: اره رضا جان قلم و کاغذ آوردند و از من خواست رضایت نامه برایش بنویسم. در حین نوشتن رضایت نامه گفتم خدایا من که چیزی ندارم اما رضا را به تو هدیه کردم. رضایت نامه را نوشتم و به رضا دادم و به مدرسه رفتیم و رضایت مدیر را هم گرفتیم. خیلی در سپاه تلاش کرد به راحتی به او فرم نمی دادند حرفای رضا بسیار گیرا بود و آنها را راضی کرده بود که فرم را پر کند ، من فرم را امضا کردم و تحویل سپاه داد و تاریخ اعزامش مشخص شد.
نوار صوتی رضا که برای مادر ضبط کرده بود/ بعد از شهادتم گوش کن:
عصر روز جمعه یعنی تاریخی که فردا رضا باید می رفت به من گفت مامان یک نوار برای من تهیه می کنی؟ گفتم نوار از کجا تهیه کنم؟ با خودم فکر کردم شاید این بچه چیزی در در دل دارد که نمی خواهد من بدانم رفتم و از یکی از همسایه ها یک نوار گرفتم و نوار را به رضا دادم از من خواهش کرد بیرون بروم.
در این مدت حرفهایش را کاملا زده بود و آن را به من داد و مرا قسم داد که نوار را تا شهادتش روی ضبط نیاورم ، اگر در جبهه لیاقت شهادت را داشتم روزی که خبر شهادت مرا به شما دادند نوار را گوش کن تا حرفهای مرا بفهمید و من نوار را در یک گوشه ای پنهان کردم.
رضا به منطقه اعزام شد. قبل از اعزام تمام کارهایش را انجام داده بود. عکس و .. را تهیه کرده بود. روز اعزام بسیار مانعش شدند، جلو رفتم و گفتم برادر چرا نمی گذارید بچه ام با شما بیاید؟ گفت: بچه را جبهه نمی برند من هم گفتم وقتی می دانستید چرا کارت اعزام دادید؟ و رضا آنقدر زرنگ است که آنجا هم نمیگذارد او را پس بفرستند.
فرمانده سپاه : بچه شمایید نه او:
مادر از خاطرات رضا در جبهه به یاد می آورد که در هنگام ورود رضا به پادگان ، به فرمانده می گویند : پسری آمده که ۱۲ سال دارد این فرمانده با رضا صحبت می کند و خیلی مسائل علمی و دینی را از رضا می پرسد و با معلومات رضا می گوید بچه شمایید نه رضا .
رضا به پادگان ابوذر اعزام شد و به گیلان غرب رفت. فرمانده اش می گفت: گروه گروه رزمنده پیش رضا آمده بودند تا بدانند این بچه ۱۲ ساله چه کسی است؟ رضا به همه روحیه داده بود.
رزمنده ها فکر می کردند او با پدر یا برادرش جبهه رفته اما با تنها بودن رضا بسیار تعجب می کردند ، و از قضا رضا را به منزقه می برند تا شاید با بهانه خلع سلاح دوباره به کرج بفرستند و یا اینکه رضا را تا نیمه شب در سنگر انفرادی می گذاشتند و به او می گفتند مثلا فلان شخص نمی تواند پست دهد تو بجای او نگهبانی بده ، و او قبول می کرد و تا صبح بیدار بود.
مادر ادامه میدهد : همرزمانش تعریف می کردند ، هرزمانی که برای خلع سلاح می رفتیم اگه رمزشب را نمی گفتیم آماده شلیک می شد.
زمانیکه دیدیم رضا امتحانش را پس داده است او را راحت گذاشتیم ، در قصر
شیرین یک شب او را به همراه یک نفر دیگر در سنگر نگهبانی گذاشتیم اما متوجه
شدیم از دفتر مخابراتی تماس گرفتند ، رزمنده ای آن شب با رضا بود آن زمان
رضا گفته بود این آقا را ببرید چون من بجای اینکه حواسم به دشمن باشد باید
مواظب او باشم چون می ترسد ، گفتیم بچه ۱۲ ساله نترسید اما جوانی که زن و
فرزند دارد چرا بترسد؟
بازهم تعریف کردند : در تخریب شرکت داشت ،
برای خنثی کردن مین جلوتر از همه می رفت و وقتی ما در کانال ها می خوابیدیم
، او ایستاده راه می رفت و می گفت مرا نمی بینند ، قوطی های کنسرو را جمع
می کرد و به دم گربه می بست و در کوه رها می کرد و میگفت سنگر بگیرید ،
وقتی گربه می دوید صدای قوطی ها در کوه می پیچید و دشمن فکر می کرد رزمنده
ها هستند کوهها را به رگبار بستند و زمانی که به رضا می گفتیم تو چرا این
کارها را انجام می دهی گفت برای اینکه مهمات آنها هدر رود برای ما مهمات به
ان صورت نمی رسد.
بدین ترتیب بود که بعثی ها برای رضا تله گذاشته بودند که او را زنده اسیر کنند اما نتوانستند .
مادر از خاطرات جالب رضا در کودکی گفت / درس خداشناسی خوانده ام مادر نه گیاه شناسی:
مادر شهید در ادامه سخنانش گفت : رضا با هر کسیکه همکلام می شد همسن او رفتار می کرد با کودک کودکانه و با بزرگتر ها متناسب با سن آنها برخورد داشت ، ایمان قوی اش حیرت انگیز بود ، به خانواده احترام می گذاشت و مردانه بودن اخلاقش باعث میشد ، پدرش مواقع کار مرا به او بسپرد و او در حین بازی چند بار به منزل می آمد و به من می گفت چیزی لازم دارم یا نه.
یک روز او را فرستاده بودم سبزی بخرد وقتی سبزی را آورد سبزی نرمال و خوب نبود به او گفتم مادر این چه سبزی است که خریده ای!
گفت: من درس گیاه شناسی نخواند ام مادر ، درس خداشناسی خوانده ام و همیشه خدا در کلامش بود.
در مدرسه زرنگ و درسخوان و بچه شوخ و خندانی بود و صبوری و مهربانی اش در مدرسه زبانزد بود، به طوری که معلم ، مدیر و اولیای مدرسه از او راضی بودند.
یک روز از طرف مدرسه من و پدرش را خواستند ،
رضا با دستور بسیج ۲۰ میلیونی عضو پایگاه بود و وقتی می پرسیدم که چرا درس
نمی خوانی؟ می گفت همه درس ها را در مدرسه یاد می گیرم. از مدیر و معلم که
سوال می کردم
، می گفتند ، درس رضا مشکلی ندارد ، بچه ای است که شیطنت دارد ولی با اخلاق و نمونه است.
امثال رضا امروز کم هستند ولی نایاب نیستند:
مادر شهید در ادامه سخنانش به خبرنگار ما گفت : هیچ مادری نمی تواند تحمل کند که فرزنش را که از شیره جانش را به او داده خاری در پایش فرو رود ، ولی رضا عاشق بود و کسیکه عاشق امام زمان (عج) باشد چطور می تواند به جبهه نرود ، مگر فرزندم از حضرت علی اصغر، امام حسین (ع) بالاتر بود ، حضرت رباب چطور طاقت آورد بچه ۶ ماهه اش ، جلوی تیر حرمله برود.
مادر ادامه داد: رضا و دیگر شهدای دفاع مقدس را به راستی نمیتوان با بچه های این زمان مقایسه کرد ، ولی با وجود کمیاب بودن ، نایاب هم نیستند وامکان دارد که با کمی تفاوت از آن رزمندگان مانند همانها باشند ، من با رضا درد و دل می کردم و رضا راهنمای من بود ، وقتی از طرف مدرسه ما را خواستند ، گفتم شاید درسش افت کرده اما مدیرش گفت هرکاری می خواهید انجام دهید بارضا مشورت کنید و یادم است با این حرف ، پدرش با خنده گفت : چطور می شود که من با یک بچه ۱۱ ساله مشورت کنم که مدیرش در پاسخ گفت: من که مدیر یک مدرسه هستم و ۵۰۰ دانش آموز دارم ، وقتی مشکلی پیش می آید از رضا مشورت میگیرم.
خواب شهادت رضا را چند روز قبل از شهادتش دیدم:
مادر میگوید : قبل از شهادت رضا به من الهام شده بود و خوابش را هم دیدم.
دیدم رضا به خوابم امد ، در حالی که در آغوش پدرم بود و گفت مامان کنار پدر
بزرگ هستم ، از خواب پریدم و یادم افتاد که پدرم به رحمت خدا رفته است و
در مرحله بعد خواب دیدم ، ۲ سجاده پهن است و من وقتی می خواهم نماز بخوانم
نمی دانم کدام را انتخاب کنم یکی ، یک دسته گل سرخ داشت و دیگری چهره ای
نورانی بر آن بود. رضا در خواب گفت: روی سجاده ای نماز بخوان که چهره دارد
وقتی از خواب بیدار شدم یقین حاصل کردم که فرزندم شهید شده و فردای آن روز
خبر شهادت رضا به من رسید.
تشییع پیکر شهید رضا پناهی
دلتان برای رضا تنگ می شود؟ / رضا مدام به خوابم می آید وآرامم میکند:
مادر میگوید : بعضی وقتها خیلی زیاد دلم برای رضا تنگ میود ولی سریع به خوابم میاید و آرامم میکند و میگوید : هر جا باشی من هم هستم و لی این به این معنی نیست که اگر الان بود او را به جبهه نمیفرستادم و یا از صحنه مبارزه با دشمن دورش میکردم ، اتفاقأ در حال حاضر به دلیل اینکه فرهنگ غرب در ایران رواج دارد و گرفتار تهاجم فرهنگی هستیم حضور بچه های با ایمان ضروری تر است.
توصیه مادر شهید به دانش آموزان امروز / مبارزه ادامه دارد:
مادر در پایان خاطر نشان کرد : از جوانهای
همسن رضامیخواهم از شهدا سرمشق بگیرند و مثل انها باشند – ولایتی باشند ،
شهادت روزی رضا شد چون ولایتی بود و عاشق ولایت امیر المومنین بود ، امام
را دوست داشت و حتی با این وجود که دیدار امام را به او می دادند ، ولی
نرفت چرا که می ترسید او را به کرج بفرستند و از جبهه جهاد دور بماند .
مادر شهید رضا پناهی افزود : به دانش آموزان ایران امروز میگویم که مبارزه
ادامه دارد و برای این مبارزه از شهدا الگو بگیرند و بدانند دمن در مقابل
بچه های با ایمان ایران شکست خورده همیشگی است.
صحبت آخر با مدیر مدرسه ای که به نام رضای قهرمان داستان ماست
فلاح نژاد ، مدیر دبیرستانی که مدرسه اش
مزین به نام شهید داستان ما است به خبرنگار ما میگوید : هرساله وصیت نامه
شهید در قالب بروشور در اختیار دانش آموزان قرار می گیرد و امسال نیز درصد
هستیم ، پژوهشی در باره عبارتهایی که شهید در سن ۱۲ ساگی به ان جامعیت به
کار برده بود توسط دانش اموزان انجام دهیم و از دید روانی شخصیت شناسی شود
که چطور یک نوجوان ۱۲ ساله آنقدر سنجیده و برگ صحبت کند.
وی ادامه داد : نوجوانی که روزی با دستخط خود بر روی لباس خاکی اش نوشت
مسافر کربلا ، امروز معلم و هدایت کننده جوانان و افراد در مدرسه ای با نام
خود است ، و یکی از مزایایی که در این مدرسه زبانزد خاص و عام شده است ،
قداستی است که این مکان از برکت ایمان شهید رضا پناهی دارد.
دست خط شهید رضا پناهی
شعری شاخص به زبان کردی در وصف شهدای قصرشیرین از جمله رضای قهرمان داستان واقعی ما
ای خاکه پر له داخه صد زخم واز دیری/ تاجیک و حاجیان و بازی دراز دیری
اوقه دل یل عاشق له ایره و خاک چینه /و الله که کوچگانه حق نماز دیری
برگردان:
این خاک پر از داغ صد ها زخم دارد – تاجیک و حاجیان و بازی دراز را نقل می کند
آنقدر دل عاشق اینجا شهید شده که - بخدا قسم کوچه هایش حق نماز خواندن دارند