دلنوشته های دانش آموزان کرجی در اردوی راهیان نور
وقتی در منطقه شرهانی، شهید رعنا ی گمناهی که در پارچه ای به اندازه ی یک قنداقه به پیشوازمان آمد، فهمیدم اشکهای مادر چشم انتظار یعنی چه؟!
![](/files/fa/news/1393/12/25/224402_382.jpg)
*عاشقانه هایی که پرپر شدند عاشقانه هایی که جان دادند
کبوتر های سبک بالی که خون خویش را فدا کردند تا امروز تکه ای از خاک ایران کربلا شود.
قلم هایی که با جوهر خون خویش بر این خاک نوشتند تا آخرین نفس ایستاده ایم.
پدرانی که کمر خم کردند مادرانی که انتظار کشیدند،همسرانی که ایثار کردند.قلب هایی که ملودی زندگیشان به پایان رسید تا امروز ملودی های دیگری بتواند شروع به نواختن کنند.
نوجوان هایی که هنوز حس شیرین زندگی را درک نکرده اند به عرش اعلاء رسیدنئ به اسطوره تبدیل شدند که امروز هنوز یاد و خاطره شان در ذهن و قلب ما حکاکی شده است.
فرزانه خانی دبیرستان امام موسی کاظم
**************************************************************
**سلام
من فاطمه ۱۷ ساله هستم که ۱۷ سال زجر کشیدن پدرش رو توی بیمارستان و خونه دید.
پدری که وقتی از گوش و دماغش خون می آمد ، دخترش ازش می ترسید چون دل کوچیکش خیلی حساسه
پدر من روزای خیلی سختی رو گذرونده که هیچ کس درکش نمیکنه و نمیفهمه من از چه دردی و چه سختی میگم. من وقتی اومدم شلمچه آروم شدم خیلی. حالا فهمیدم دخترای دیگه هم هستن که با من هم درد هستن. شلمچه تمام روزای سختمو آورد جلوی چشام. دلم خیلی پره از این دنیا.خیلی زیاد…
امیدوارم همه ی دخترا قدر پدرهاشونو خیلی خوب بدونن.
پدر شبیه یک فرشته است که همیشه آرومت میکنه. اگه ی روزی نباشه همه ی اون روز به جهنم تبدیل میشه. همین!
فاطمه کاشی دبیرستان سیدالشهدا
************************************************************************
***امروز روز آخر است.
دلم آنقدر میخواهد بنویسد که نمیدانم کدام رشته از سخنانش را بر کاغذ جاری سازم.
عجب سفری!!
راهیان بهشتی از نور…
دیگران را نمیدانم اما مگر من چه کردم که این سرزمین ملکوتی، کربلای ایران دعوتم کرده است؟
چه کربلایی…
چه شهیدانی…
روز اول یکی از مسئولین با حس و حال عجیبی به ما گفت: "دختران گلم. ارزش حس و حال معنوی خودتان را در زمان ها و مکان های معنوی بدانید و به راحتی از دستشان ندهید.”
پیش خودم گفتم: چه مسخره!! مشتی خاک است دیگر!چه گریه ای!چه حسی!چه حالی!
اما…
وقتی در منطقه شرهانی، شهید رعنا ی گمناهی که در پارچه ای به اندازه ی یک قنداقه به پیشوازمان آمد، فهمیدم اشکهای مادر چشم انتظار یعنی چه؟!
چه زیبا گفت یکی از استادانمان به شهید که: پسرم! نمیدانم برای تو روضه ی علی اکبر بخوانم یا علی اصغر را …
وقتی از پیچ و تاب های فتح المبین با پاهای برهنه عبور میکردیم فهمیدم رزمنده یعنی چه…
وقتی در شلمچه غربت شهدا را حس کردم فهمیدم عشق به وطن یعنی چه…
وقتی در هویزه شهیدانی را دیدم که دشمنان با تانک های غول آسا بر پیکرشان مانور میدادند، فهمیدم شهادت یعمی چه…
و با همه اینها بود که فهمیدم حس و حال یعنی چه…
"بیایید این خس و حال را حفظ کنیم”
زهرا ابراهیمی هنرستان حضرت زهرا
منبع: دانش روز
ارسال نظر
اخبار برگزیده