بخش پنجم/ گزارش "تیتر1" از انقلاب 57 در البرز؛
روایت یک مبارز انقلابی از تسخیر ژاندارمری محمدشهر توسط مردم/ وقتی سربازهای گارد شاه به تپه ماهورهای عباس آباد کرج فرار کردند
آنچه در ادامه می خوانید گزارشی از روایت یک انقلابی کرجی درباره مبارزه مردم انقلابی با گارد شاه و تسخیر ژاندارمری محمدشهر کرج است که همزمان با انقلاب 57 رقم خورد.
به گزارش گروه استانی تیتریک، محمد مهین خاکی متولد1340، روستای تپه قشلاق محمدشهر کرج است. او دوران راهنمایی را در مدرسة منطقة کارخانه قند گذراند. همان ایام، همواره در راهپیماییها به همراه خانواده شرکت می کرد و با جریانات انقلاب آشنایی کافی داشت. قبل از جنگ تحمیلی به عنوان نیروی بسیج سه ماه تابستان را به مناطق تکاب و شاهین دژ رفت.
با آغاز جنگ در اواخر تابستان همان سال به کرج برگشت تا خود را برای اعزام به جبهه آماده كند، اما از او خواسته شد به عنوان مربی آموزش نظامی در کرج بماند.سال 1360 به عنوان سرباز وارد ارتش و در سال 62 به عنوان نیروی شناسایی اطلاعات عازم جبهه شد. بعد از شهادت برادرش بهرام، درحالیکه برای شناسایی عملیات طریق القدس رفته بود، شیمیایی و مجروح شد.
جراحات او از ناحیه کبد و دیگر اعضای داخلی بود که به قطع نخاع ایشان منجر شد. او اکنون جانباز 70 درصد است. آقای مهین خاکی سال 68 وارد دانشگاه شد و پس از فارغ التحصیلی در مقطع کارشناسی علوم سیاسی، در مدارس منطقة 3 کرج مشغول تدریس شد. سال 82 ادامه تحصیل داد و موفق به اخذ مدرک کارشناسی ارشد در رشته مردم شناسی از دانشگاه تهران شد.
او در حال حاضر در کنار پدر مشغول دامداری است.آقای مهین خاکی به واسطة پدرش حاج احمد، که از رهبران نیروهای مردمی در جریان انقلاب بود، در متن حوادث آن سالها حضور داشته است. او دنیایی از خاطره های با ارزش در سینه دارد و آن روزها را در گفتگو با خبرنگار تیتریک، چنین روایت می کند: خانة ما در همایون ویلا مشرف به جادة محمد شهر–کرج است.
آن زمان ساخت و ساز نبود و ما جاده را کامل می دیدیم. ساعت هشت شب بود. صدای ماشین سنگین می آمد. رفتم پشت پنجره، دیدم یک سری کامیون ارتشی از جاده رد می شوند. تا بیست ماشین شمردم. به پدر که گفتم، دست از شام کشید. چند نفر را خبر کرد و چراغ خاموش به سمت مردآباد رفتند.
این نیروها از لشکر گارد بودند که قصدشان سرکوب مردم تهران بود. گاردیها یک لشکر بودند که چندین گردان شده بودند. گردانها هر کدام جداجدا ماشین و ادوات داشتند و مسیرهای متفاوتی را پیش بینی کرده بودند. هر سه گردانی که سر پل مردآباد، حصارک و عباس آباد متوقف شده بودند همگی در یک شب و یک زمان حرکت کرده بودند.
بخشی از گردانی که آن شب از همایون ویلا عبور کرد، زیر پل مردآباد متوقف شد. مردم کرج در ورودی پل به اتوبان خاک ریخته و مانع ورود آنان به اتوبان شده بودند. بخش دیگرشان فرار کرده و خود را به تهران رسانده بودند. یک گروه دیگر هم از طرف قزوین و همدان به راه افتاده بودند که بخش عمده ای از آنها که شامل 31 تانک و نفربر بود در ورودي حصارك، توسط مردم متوقف شده بود.
شب بیست و یک بهم پدرم حاج احمد و خدابیامرز عمویم از همایون ویلا و مرحوم نصیرزارع از محمدآباد، به همراه عده ای از بزرگترها در محل جمع شدند و به طرف مردآباد حرکت کردند. یک دستگاه جوش هم با خودشان بردند تا پل رودشور را با آهن مسدود کنند. با لودر هم جلویش خاک ریخته بودند تا دستة دوم نتواند از آنجا عبور کند. آنها شب را همان جا ماندند و کشیک دادند.
یک گروهان از آن گردان، پشت رودخانه متوقف شد و گروهان دیگر در ناحیة حصارک. به دلیل نامناسب بودن جادة بویین زهرا و اشتهارد، حرکت این گروهان کند شده بود و مردم خبردار شده بودند؛ وگرنه مثل گروهانی که به تهران رسیده بود، آنها هم می توانستند از اینجا بگذرند.
صبح روز بیست و یکم نیروهای پشت پل رود شور، اول صبح ماشین هایشان را سبک کرده و از پل رد شده بودند. صدای درگیری آنها را از طرف مردآباد می شنیدیم. مردم چون آن روزها مرتب به راهپیماییهای کرج و تهران می رفتند، صدای تیرها را می شناختند. اکثر مردم بالای پشت بامهاشان رفته بودند که ببینند این سر و صداها از کجا می آید.
جاده تا مردآباد، باریک و پردرخت بود. مردم با تنة بریدة درختها آنطرف جاده را بسته بودند تا اگر احیانا نیروها از پل شور گذشتند نتوانند از آن منطقه رد شوند. نیروهای ارتش که از مردآباد گذشته بودند، سر عباس آباد توسط مردم متوقف شدند. من که رسیدم، ابراهيم معطری بالای ماشینی ایستاده بود و داشت برایشان حرف میزد. با لهجة کرمانشاهی به آنها می گفت: من خودم کرمانشاهی هستم.
می خواهید بروید مردم را بکشید؟ فکر می کنید مردم میگذارند ازاینجا رد شوید؟ نمیگذارند تکان بخورید... پس بروید و تسلیم شوید! بعد از صحبتهای آقای معطری، مردم به نظامیها حمله کردند و توانستند یکی از سربازها را فراری بدهند. سرباز میخواست به باغی در سمت شرق جاده بپرد که فرمانده اش با تیر او را زد. وقتی رسیدیم، هنوز بدنش گرم بود. رویش را تا گردن پوشانده بودند. جوانی بود با چشمهای رنگی و موهای بور که ته ریشی هم گذاشته بود.
مردم هر چه داشتند، از تفنگ شکاری، خنجر، شمشیر و... با خود آورده بودند. پسران کدخدای عباس آباد را هم دیدم که با تفنگهای شکاری در محل درگیری ایستاده بودند. سر جعفرآباد، جاده باریک میشد و بواسطة پل از روی رود کوچکی می گذشت. چند ماشین ارتشی زدند به آب که درگیری تن به تن درگرفت. سرانجام سربازها به همراه یکی از فرماندهان به سمت جعفرآباد و قزل قشلاق گریختند و مقدار زیادی اسلحه به دست مردم افتاد.
درگیری در محدودة وسیعی بود. عرض جاده ده متر بود و امتداد لشکر یک کیلومتری می شد. سربازهای انتهای ستون که فرار کردند، مردم همه رفتند جلوی ستون. از طرف باغها هم به ارتشیها تیراندازی می شد. از دو طرف چند نفر کشته و عده ای هم زخمی شدند. سربازها بعد از فرار، تا دو سه روز در تپه م ماهورهای پشت عباس آباد پنهان شده بودند. چندی بعد همراه شهید معطری، پدرم و تعدادی دیگر رفتیم و سلاح هایشان را گرفتیم.
سخنرانی آقای معطری آن روز توی دل سربازها را خالی کرد که پستشان را ترک کردند، وگرنه می توانستند با کشتن دویست-سیصد نفر از آنجاعبور کنند. عصر روز درگیری، مردم بیشتر ماشینها را آتش زدند. شهید معطری هر چه اعتراض کرد، مردم گوش نکردند. از کامیونها فقط یکی سالم ماند که آقای صادق احمدی توانست بیست متری آن را جلو براند. بعد من باقاشقی که معمولا برای روشن کردن تراکتور همراه داشتم، استارت زدم و روشنش کردم.
کامیون پر از آدم شد. همه را بردم محمدآباد. کامیون راجلوی مسجد محمدآباد گذاشتم و از ترس ساواک، همراه بقیه فرار کردم. می گفتند ساواک کرج دارد به کمک ارتشی ها می آید. چون تلفن و بیسیم نداشتیم، شایعات زیاد بود. شب، پدرم و جمعی از معتمدین رفتند جلوی پاسگاه ژاندارمری محمدشهر، ژاندارمری همان شب اعلام بی طرفی کرد. در ژاندارمری پنج یا شش نفر نیرو بیشتر نبود. در مجموع 12 سلاح داشتند که صورت جلسه کردند و تحویل مردم دادند. بعد، مردم رفتند داخل ژاندارمری و آنجا مستقر شدند.
در ماجرای تسخیر ژاندارمری، یکی از سربازهای فراری گارد -به نام ابوالفضل رمضانی- خیلی به آقای معطری کمک کرد. یک یوزی زیر کاپشنش پنهان کرده و خود را روی بام پاسگاه رسانده بود. می گفت: اگر ژاندارمها تسلیم نشدند، توی حیاط میپرم و همه را میزنم! البته یکی-دو روز قبل از ورود گاردیها، جانشین رئیس پاسگاه به مردم گفته بود: ما هیچ کاری به این جور چیزها نداریم.
ما فقط اینجاییم که دزدها و امثال آنها را بگیریم. به ما چه مربوط که درگیری بشود یا نشود؟ ژاندارم ها پس از تسلیم، ما را در آموزش نظامی کمک می کردند، مثلا یاد می دادند که گلنگدن ژسه چطور است. چون ما سربازی نرفته بودیم، این چیزها را نمی دانستیم. فردای آن روز کامیون جلوی مسجد را هم برداشتیم و بردیم گذاشتیم ژاندارمری. با شروع درگیریهای تهران، یک گروه از مردم ولدآباد و محمدشهر جمع شدند و با هفت-هشت ماشین به تهران رفتند تا در درگیریهای مردم و نیروی هوایی با گاردیها به مردم کمک کنند.
آقایان معطری، حکیمی و محمد فالح نیز از جملة این افراد بودند. روز بیست و دوم که برگشتند، گفتند: گاردیها از نیروی هوایی شکست خورده اند. بعد هم از تلویزیون پیروزی انقلاب شد.سلاح هایی که دست مردم افتاده بود، تا حدود سه ماه پس از پیروزی هم دست مردم بود. بعد ما آنها را جمع آوری کردیم. در هر مسجدی آقای معطری سخنرانی می کرد، مردم می رفتند و به اندازة یک وانت اسلحه می آوردند. ما هم آنها را میفرستادیم پادگان ارگ سابق تهران.
مشکین آباد هم رفتیم. آنجا هم همینطور، سلاح ها را می گرفتیم و با همان کامیونی که از ارتشیها جا مانده بود، تحویل پادگان می دادیم و دوباره برمی گشتیم. بعدها شنیدم که درهمدان هم مردم با گاردیها درگیر شده و تانکها و نفربرهایشان را گرفته بودند. ادامة این نیرو بود که روز بیستم بهمن به اینجا رسیده بود.
انتهای پیام/ س
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده