بخش هشتم/ گزارش "تیتر۱" از انقلاب ۵۷ در البرز؛
روایت یک مبارز انقلابی از خلع سلاح ارتشی ها در عباس آباد کرج/ وقتی فرمانده تیرخورده و سربازانش به حلقه دره فرار کردند
آنچه در ادامه می خوانید گزارشی از یک مبارز انقلابی و مقابله آنها با گارد شاه در عباس آباد کرج است که همزمان با انقلاب ۵۷ رقم خورد.
به گزارش گروه استانی تیتریک، الله یار قادری یکتا سال ۱۳۳۰ در روستای حسین آباد ماهدشت به دنیا آمد. از سال ۱۳۵۶ در جریانات انقلاب و راهپیمایی های مختلف حضور داشت و از سال ۱۳۵۷ کاملا درگیر فعالیتهای انقلاب شد. سال ۱۳۵۸ عازم جبهه شد. در سال ۱۳۶۴ در فاو، شیمیایی و سال ۱۳۶۶ در عملیات تخریب، مجروح شد. آقای قادری جانباز ۷۰ درصد است. او یکی از چشم هایش را از دست داده و دست راستش از بازو قطع شده است.
تحصیلاتش را از سال ۱۳۷۱ با نهضت سوادآموزی شروع کرد و در سال ۱۳۸۰ موفق به اخذ مدرک دیپلم شد. سال بعد وارد دانشگاه تهران شد وسال ۱۳۸۵ از دانشکدة حقوق و علوم سیاسی فارغ التحصیل شد. آن سال او مسنترین دانشجوی علوم سیاسی شناخته شد. میخواهم با پرسیدن سوالاتی، او را در یادآوری خاطرات نوزدهم بهمن یاری کنم، اما او بی نیاز از هر پرسشی و با اطمینان به ذهن پویای خویش، به بازگویی اتفاقات آن روز در گفتگو با خبرنگار تیتریک می پردازد:
مقر انقلابی های مردآباد آن زمان مسجد صاحب الزمان بود. ما دو گروه بودیم، یکی مسن ترها و ریش سفیدها و ديگری ما جوانترها که در ماههای محرم و رمضان، در هیئت ها با هم انس گرفته بودیم.در روز ۱۹ بهمن سال ۱۳۵۷ یک گروهان نظامی از مرد آباد به سمت کرج عبور کرد. این نیرو شامل ۴۰ دستگاه خودرو بود. مردم زیر پل گذرگاه کرج جلویش را بستند و نگذاشتند وارد اتوبان شود.
گروهان دوم آنها در تاریخ ۲۱ بهمن وارد شد. آن روزها در مسجد سازماندهی داشتیم. حدود سی نفر شبانه روز آنجا مستقر بودیم و همه چیز را کنترل می کردیم. شب ۲۱ بهمن، موتور من دست بچه های پیک بود. آنزمان من یک یاماها ۸۰ داشتم. ساعت ده شب گزارش آمد که سه جیپ ارتشی در راهند و دارند وارد مردآباد می شوند.
گفتیم حتما خبری هست، توي مسجد امکاناتی مثل کوکتل مولوتف و بنزین آماده بود. بعد از عبور نیروی اول، تقریبا همه جور تجهیزات اولیه را آماده کرده بودیم. رفتیم سر خیابان مهران، هجوم بردیم و دو ماشینی را که از راه رسیده بودند متوقف کردیم. خودروی سومی که عقب تر بود، دور زد و فرار کرد. ما هم آن دو ماشین را آتش زدیم که بقیه نتوانند فرار نکنند.
شش سرنشین آنها را هم دستگیر کردیم و سلاح هایشان را گرفتیم. یادم هست که آن شب یکی از بچه ها با چوب ضربه ای به سر یکی از آنها زده بود و خون روی صورتش شره می کرد. روبه روی محل درگیری ما، بیابان بود. آنجا فقط یک ساختمان دو طبقه ساخته شده بود كه متعلق بود به پیرمردی شصت ساله به نام کربلایی محمود.
آن شش نفر را بردیم خانة كربلایی محمود. آنها همه گریه می کردند و ما دلداریشان می دادیم. می گفتند: اسلحه ناموس ارتشی است، سلاح هایمان را بدهید!... ما را اعدام می کنند! گفتیم: اسلحه نمی دهیم، اما شما مهمان ما هستید؛ بمانید تا تکلیفتان روشن شود. ساعت یک و نیم رفتیم مسجد استراحت کوچکی کردیم و یک استکان چای خوردیم. بعد بچه های پیک را با موتور فرستادیم و گفتیم: ببینید آن ماشین که دور زد، کجا رفت. حتما ً نیرو دارند و آمده اند برای شناسایی که ببینند جاده باز است یا نه؟
پیک كه به پلنگ آباد رفته بود، برگشت. گفتند: یک گروهان- با حدود بیست خودرو- آماده کرده اند، که به سمت تهران بیایند! حدسمان درست بود. برای شناسایی آمده بودند. فکرمان به آنجا رسید که یک دستگاه جوش را که متعلق به یکی از اهالی مردآباد بود، برداریم و پل رودخانه شور را ببندیم. تیرآهن و میلگرد هم با خودمان بردیم و شبانه پل را جوش دادیم که سدی در مقابلشان ایجاد کرده باشیم.
بعد برگشتیم و موانع داخل جاده را سنگینتر کردیم. عده ای از مردم که آن اطراف بودند سنگ جمع می کردند. سنگها را وسط جاده ریختیم. مردم برای استراحت رفتند و ما در مسجد ماندیم. به صورت شیفتی کشیک میدادیم که اینها یک وقت مثل ستون اول بیخبر نیایند و رد شوند. جاده مرتب کنترل میشد. هنوز اذان صبح نشده بود که اکیپ گشتی ما خبر آورد: گروهانی که سر شب شناسایی کرده بودیم، نزدیک مرد آباد رسیده اند!
در اطراف جاده جای تردد نبود. یک طرفش باغ مشیری رودخانه ای که به سمت مردآباد میرفت. وقتی رسیدیم، دیدیم یک عده از مردم محمدآباد، جعفرآباد، حصارطهماسب و...هم اطلاع پیدا کرده اند و آنجا جمع شده اند. بعد از تیراندازی مردآباد، رفته بودند به آنها گفته بودند: »به داد مردآبادیها برسید که ارتشیها ریختند، همه را کشتند و رفتند.« چنان جوی ایجاد کرده بودند که جمعیت هجوم آورده بودند و داشتند جاده را با تاير ماشین می بستند. گفتم: »اینها به درد نمی ً خورد. ما قبال شبیه این موانع را ایجاد کرده ایم، اما آنها همه راپاکسازی کردند.
شما باید یک ارهبرقی بیاورید تا آتش درست کنیم. جز آتش چیز دیگری نمی تواند جلوی آنها را بگیرد.« رفتند و چند ارهبرقی آوردند. تعدادی از درختهای اطراف جاده را در ورودی عباس آباد بریدیم و لاستیک ها را روی آنها انداختیم. دقیقا ۳ که رسیدند، خواستند از پیچ آنجا دور بزنند و برگردند.
مردم رفتند وسط جاده و جلوی راهشان ایستادند. سمت چپ جاده، زمین زراعی بود و سمت دیگرش باغ و رودخانه. راه فراری نداشتند. آتش عظیمی به پا شد. ارتشیها باز هم به تیراندازی متوسل شدند. با صدای تیرهای هوایی، مردم ترسیدند و خودشان را کشیدند کنار. ارتشیها که به آتش رسیدند، ایستادند. فرمانده آنها از جیپ پایین آمد و با تعدادی از ما شروع کرد به حرف زدن.
از لهجة غلیظش فهمیدم تبریزی و ترکزبان است. میگفت: شما به ما حمله نکنید، ما هم همینجا میمانیم!«گفتم: »شما با بلندگو به مردم اعلام کن... ما که تنها نیستم!« در حین گفت وگوی ما یکی از بچه ها اورکت را از روی شانة فرمانده کنار زد و دست روی ستارههایش کشید که یعنی سرهنگ است.
فرمانده یک بلندگوی قرمز دستش گرفت و روی کاپوت جیپ ایستاد و شروع به سخنرانی کرد. گفت: »شما کاری به ما نداشته باشید، ما به شما کاری نداریم. ما همینجا میمانیم تا دستور برسد ببینیم تکلیفمان چیست. همگی ملت ایران هستیم...« آفتاب بالا آمده بود و ساعت حدود هشت و نیم صبح بود. عدهای از مردم خسته شدند و رفتند. ما بچه های ماهدشت در طرفی که گندم کاشته بودندجمع شدیم و نشستیم.
ارتشیها هم سر جاي خودشان ماندند. مدتی که گذشت، همراه عده ای رفتیم کنار ارتشیها. ابتدای ستون ارتشیها سر عباس آباد بود و آخر ستونشان در پل شهدا انتهای ستون، یک جاده خاکی بود که به طرف کوه های حلقه دره می رفت. بعد از حدود نیمساعت جیپ فرماندهی از همانجا دور زد.
نزدیک یکی از درجه دارها -که کوتاه قد و سیاه چرده بود- رفتم و پرسیدم: »فرمانده کجا می رود؟« گفت: »دستور رسیده که برگردیم عقب!« با حرکت نیروهای نظامی، اهالی مردآباد سمت ماشینها دویدند و با آنها سوار شدند و گفتند: »پس ما سر راه پیاده میشویم.« پیش خودمان فکر کردیم لابد دور میزنند که از راهی دیگر به تهران برسند . مطمئنا برنمیگشتند قصرشیرین. رفتیم و در مسیر پشت ستون هم آتش ایجاد کردیم. حالا بین دو آتش گیر افتاده بودند. اولین سربازی که تسلیم شد اسلحه اش را که یک ژسه بود به من داد. من هم کتم را درآوردم و به او دادم.
اسلحه را به ولی بیات دادم که سربازی رفته بود.گفتم: »اسلحه را نگه دار، ببینیم چه میشود.« سر باز کت را پوشیده بود و شلوارش را تا رانها باال آورده بود که از پشت او را زدند. فرماندهش او را در حال تسلیم شدن دیده بود. سرباز همان جا افتاد و شهید شد .تیراندازی شروع شد. عدة زیادی از مردم رفتند زیر پل. من هم رفتم پشت خاکریزی پایین پل خوابیدم. ارتشیها یک رگبار زیر پل خالی کردند. از بچه های ما یوسف ترابی-که تازه ازدواج کرده بود- همان جا تیر خورد و به شدت زخمی شد.
اولین نفری هم که شهید شد و من او را دیدم، مصطفی مالحسنی از بچه های اشتهارد بود. چند سرباز درجه داری را که قاتل آن سرباز بود، از ناحیة پا زدند و انداختند. وقتی فرمانده تیر خورد و افتاد، روحیة سربازها ضعیف شد و سلاح هایشان را تحویل مردم دادند. آنها حدود صد نفر بودند که بعضی ساکهایشان را از داخل ماشینها برداشتند و بعضی دیگر دست خالی فرار کردند. با فرار سربازها، درجه دارها رفتند لابلای ماشینها .
بیست نفر میشدن، به ناچار فرمانده تیرخورده را برداشتند، توی جیپ گذاشتند و از همان جاده ای که به سمت حلقه دره میرفت فرار کردند. حین عقب نشینی هفت-هشت نفرشان مرتب به طرف ما تیراندازی میکردند. هنوز دویست متر دور نشده بودند که جیپشان از حرکت باز ایستاد. وارد زمینهای کشاورزی شده بودند و جیپ در گل فرو رفته بود. هر کاری کردند بیرون نیامد. پیاده شدند و فرمانده را به دوش گرفتند. عقب عقب تیراندازی میکردند و میرفتند سمت کوههای آن اطراف.
آنها که فرار کردند، رفتیم شهدا و زخمیهایمان را جمع کردیم. مناطق دیگر هم شهدا و مجروحین خود را بردند. از ارتشیها هفت یا هشت نفر زخمی شده بودند. درگیری تا ساعت یازده-یازده و نیم صبح طول کشید. اینبار مردم بودند که بر ارتشیها پیروز شده بودند.
انتهای پیام/ س
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده