یاد نگاه های پاک کودکان معصوم روستا بخیر…
گروه فرهنگی"تیتریک" به نقل از جهادگران البرز، خاطره ای از یک جهادگر پیش روی شماست.
دلم بهانه گرفته ، با طلوع خورشید به شوق دیدارشان روزم را شروع می کنم.
هر روز صبح با یاد نگاه های معصومانه شان دفتر زندگانی ام را باز می کنم و با یاد آنان ، آن را می بندم .اما حیف که چشمان ناقابل من ، لیاقت دیدار آن مهربانان را ندارد.
روزی که با شوق بسیار به مسجد روستا گام نهادم نگاه هایی را دیدم که با خالصانه ترین سلام ها به استقبال آمدند و با چهره ای معصوم و گرفته به من نگاه می کردند.
بچه هایی را دیدم که معصومیت از نگاه شان می بارید و با ساز شوق ، موسیقی بلند عشق و محبت را می نواختند.پنجره ی دلم از آهنگ خوش قلب شان جانی تازه گرفت.اما نمی دانستم چه کنم؛ اشک در چشمانم جاری شد و در کوچه پس کوچه های خاموش تفکراتم پاسخ گوی زاری دلم بودم.
کودکان معصوم روستا با لباس هایی ژولیده و موهایی پریشان در گوشه ای از مسجد منتظر نشسته بودند . احساس می کردم که سال هاست می شناسم شان و سال هاست که از آموزه های ناچیز ذهنم به آنها آموزش می دهم.به راحتی در آبی زلال چشمان شان اشتیاق حضور را احساس می کردم.از هر گفته و حرف من که به آن ها یاد می دادم زمزمه ای در نگاه شان می شنیدم که مشتاق بودند بیشتر بدانند و بفهمند و من هم با آرامشی خاص کلاس را اداره می کردم و به سوالات مبهم و نهفته در ذهن شان جواب می گفتم.
با بجه ها انس گرفته بودم و دلم می خواست ساعت ها و روزها برایشان کلاس بگذارم و با آن ها صحبت کنم اما افسوس که وقت تنگ بود و مجال ماندن نبود.
باید از آن ها خداحافظی می کردم اما قدم هایم را یارای رفتن نبود و زبانم ناتوان از خداحافظی.ثانیه ها به سرعت می گذشت و باید برمی گشتم.
الان فرسنگ ها با آنان فاصله دارم و ماه هاست که دلم تنگ است و هوای شان را می کند.حال که فرصت نوشتن پیدا کرده ام، با زبان قاصر قلمم، بر دل کاغذ می نویسم:یاد آنان را برای همیشه در قلبم جای میدهم و با خورشید پرمهر قلب شان دل ترک خورده ام را روشن می کنم.
یادشان بخیر ، یاد نگاه های پاک و دل های سبز کودکان معصوم روستای فدیشه…