اگر پدرم پزشک نبود…
گروه اجتماعی «تیتریک»، به نقل از نگارانه؛ میخواهم یک روز بتوانم . می خواهم یک روز وقتی صف بلند بیمارها ی پشت در اتاقم تمام شد و به آخرین مریض لبخند زدم ؛بتوانم بی خیال روپوش سفید توی تنم شوم ٬ دکمه های بیرنگش را یکی یکی باز کنم ؛ درش بیاورم وبرای همیشه بگذارمش روی چوب لباسی تک محوره ی نصب شده روی دیوار ٬ آنوقت بنشینم روی صندلی چرخ دار چرمی پشت میزم ٬آنرا ریز ریز تکان دهم ٬ دکمه ی گرد تلفن را با خودکارم فشار دهم و به منشی ام بگویم :»لطفا یک قهوه .«
منشی قهوه را بیاورد ٬بخار رویش برقصد ٬ باد کولر بزند به روپوش سفید و بخار قهوه وچند شاخه ی موی افتاده روی گونه ام .موها را کنار بزنم ٬با لاستیک سیاه فشار سنجم ور بروم ٬بعد آینه را از توی زیپ وسط کیفم دربیاورم و به خستگی چند ساله ی چهره ام نگاه کنم ٬قهوه را بخورم ویاد آخرین قهوه ای که با سپهر خوردم بیفتم . اشک هایم قل بخورند توی صورتم ٬با گوشه ی شالم پاکشان کنم ۰ آنوقت عزمم را جزم کنم ۰ مدرک پزشکی قاب گرفته روی دیوار را که شبیه مدرک توست و شبیه مدرک پدرت وشبیه مدرک تنها برادرم را بردارم ٬ توی دستم بگیرم و از مطب ام بزنم بیرون ۰ جلوی درش بایستم وبرای آخرین بار نگاهش کنم ۰پیاده بیایم تا سر چهار راه ۰تابلوی بزرگ تخصصت را ببینم ٬سوار آسانسور کلنیک ات شوم وهشت طبقه بیایم بالا ۰آنوقت از بین صف بلند بیمارهای پشت در اتاقت رد شوم ٬ بیمارها همهمه و اعتراض کنند .من توجه نکنم با منشی ات خوش وبشی کنم وبیایم تو اتاقت ۰
تو قدری عینکت را از روی بینی خوش فرمت پایین بکشی و از بالای آن متعجب نگاهم کنی ۰من صبر نکنم که چیزی بشنوم .مدرک قاب گرفته ام را نگاه کنم بعد بگذارمش روی میزت ۰تو شانه بالا بیاندازی وبگویی :»این دیگر چیست ؟« من یاد سختی هایی که برای خواندن رشته ی پزشکی کشیده ام بیفتم ۰بعد یک لحظه دلم برای همه ی مریض هایم تنگ شود ٬بعد برای چند لحظه احساس رضایت کنم که به خیلی ها کمک کرده ام و آرام شوم ۰ ولی دوباره عزمم را جزم کنم ۰از علاقه ی آن سالها یم به سپهر بگویم و برای اولین بار تو رویت بایستم که نباید خواستگاریش را رد می کردی ٬همه که نباید پزشک شوند ! و یک جوری به تو بفهمانم که این همه سال با یک دل شکسته کنار آمدن چقدر سخت بوده ۰ تو توجه ای به حرف های من نکنی ٬مدرکم را برداری دستت را بکشی روی شیشه اش و یک طوری برسانی که داری به من افتخار می کنی .
اما من ادامه بدهم که ای کاش سالها پیش جرات الانم را داشتم و تنها نفری بودم که سنت خاندانت را می کشند و کاری که به آن علاقه نداشتم را شروع نمی کردم ۰
آنوقت تو ژست عصبانیت به خودت بگیری ۰گوشی معاینه را از دور گردنت در بیاوری وبیاندازی روی میز و بگویی :»معلوم هست چی داری ۰۰۰«
من بگویم :» خداحافظ .از نو شروع میکنم …«
از مطبت بیایم بیرون و از مریض ها برای معطلی عذر خواهی کنم ۰ بعد تو با مدرکم تا جلوی در بیایی ٬ آنرا به سمتم دراز کنی و بگویی :» دختره من باید۰۰۰«
من سوار آسانسور شوم و دو در نقره ای از بغل کم کم به هم نزدیک شوند وبه هم برسند وتو دیگر پیدا نباشی ؛ فوری دلم برایت تنگ شود ۰ من بیایم پایین وبروم کل شهر را دور بزنم ٬ از جلوی دانشکده ی هنرهای زیبا رد شوم ۰ یک شوقی بیاید توی دلم . دوباره یاد سپهر بیافتم . یاد همه ی علایقم بیافتم که این سالها به خاطر تو بی خیال همه شان شده ام پدر خود خواهه دوست داشتنی من !
نویسنده: ندا (محبوبه ) رسولی