وصف روحیات شهید احمدوند توسط خواهر این شهید؛
حفظ حرمت از خصوصیات بارز برادر شهیدم بود
شهید مظفر احمدوند از شهدای استان البرز است که خواهر این شهید بزرگوار به بیان خصوصیات و خاطرات وی نمود.
گروه استانی"تیتریک" به نقل از البرز بانو، شهید مظفر احمدوند از شهدای استان البرز است که خواهر این شهید بزرگوار به بیان خصوصیات و ذکر خاطرات وی پرداخت.
مظفر به تاریخ یکهزار و سیصد و چهل و چهار هجری شمسی در محله جواد آباد از محله های شهرستان کرج دیده به جهان گشود. نام پدرش قاسم علی احمد وند و نام مادرش گلناز احمدوند می باشد.
خانواده ما یک خانواده ده نفری (پدر، مادر، چهار خواهر و چهار برادر) صمیمی بود. من و مظفر از همان دوران کودکی به یکدیگر علاقه خاصی داشتیم به نحوی که خواهر و برادران دیگرم به این رابطه من و مظفر احسنت می گفتند.
مظفر نماز خواندن نمی دانست و من ساعت خواندن، روزی به من گفت: آبجی امکان دارد به من نماز خواندن یاد بدهی؟ پاسخ دادم اگر تو به من ساعت خواندن آموزش دهی من نیز نماز خواندن را به تو آموزش می دهم و انیگونه هم شد. من ساعت را یاد گرفتم و مظفر نمازخواندن را.
برادر عزیزم، اخلاقی بسیار حسنه داشت. نماز اول وقت را هیچ زمان ترک نمی کرد. نسبت به خانواده و اطرافیان خویش بسیار مهربان و خوش برخورد بود و در رابطه با رفتار های بچه های محل بسیار حساس بود به نحوری که همیشه آن ها را به کارهای خوب پند می داد و آن ها را از بلا تکلیفی بر حذر می داشت . به همین دلیل بچه های محل او را بسیار دوست می داشتند و برای او احترام خاصی قائل بودند.
هنگامی که میهمانی از شهرستان برایمان می رسید زمان صرف غذا برادرم سعی می کرد برای خود کمتر غذا بکشد تا میهمان ها غذای کافی میل کنند و آنوقت خود نیز به صرف غذا می پرداخت. بارها به او می گفتیم: مظفر جان نگران چه هستی؟ غذا حتی بیش از نیاز بر سر سفره است .پاسخ می داد: حرمت مهمانان باید بسیار نگه داشته شود. به دلیل بلندی قامتش همیشه برای بستن لامپ های منزل از او کمک می گرفتیم . ایشان نیز بدون استفاده از چهارپایه لامپ ها را می بست. به او می گفتیم : اجازه بده چهارپایه ای برایت بیاوریم. با لبخندی سرشار از لطافت چواب می داد: من خودم چهارپایه سرخود هستم. مظفر تحصیلات خویش را تا مقطع دیپلم ادامه داد. سپس برای رفتن به خدمت سربازی که مقارن با دفاع مقدس بود خویش را آماده کرد. در سال هزار و سیصد شصت و چهار به مریوان اعزام گردید. اعزامش مصادف بود با فوت پدر گرامیمان که این موضوع ضربه روحی سختی بر او وارد نمود.
در هفدهم خرداد سال 65 همراه خواهر و مادرم در خانه نشسته بودیم دل نگرانی شدیدی داشتیم در همان زمان زنگ خانه به صدا درآمد همگی به یکدیگر نگاه می کردیم و گویا قرار بود خبر بد و ناگوار به ما بدهند که اینگونه مات و مبهوت شده بودیم. به زحمت رفتم و درب را باز نمودم دو برادر بسیجی را مناظره کردم که مقابل درب ایستاده بودند، نگاهی به من انداختند و گفتند: با خانواده احمدوند کار داریم. گفتم : دختر همین خانواده هستم. با کمی مکث و تامل بیان کردند: مظفر به شهادت رسیده است و در سردخانه بیلقان می باشد. متوجه نشدم با آن دو برادر چگونه خداحافظی کردم . رنگم به مانند گچ سفید شده بود به اتاق بازگشتم خواهرانم رنگ پریده مرا که دیدند برایم آب قند آوردند موضوع را برای آن ها بازگو کردم در همین زمان مادرم از پشت پنجره آشپزخانه صدای مرا شنید.
با حالتی مضطرب گفت: چه شده است؟ مظفرم به شهادت رسیده؟ پاسخ دادم: گویا او زخمی شده است و احتمالا او را به بیمارستان بیلقان برده اند. همراه مادر به بیلقان رفتیم و بالاخره در بین راه حقیقت را به ایشان گفتم. در سردخانه پیکر پاک برادرم را در حالیکه در منطقه مهران بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده بود مشاهده نمودم و برای آخرین بار توانستم رخسار بی مثال و پر و از مهر و محبتش را غرق در بوسه کنم.
پیکر مطهرش را در گلزار شهدای جوادآباد به خاک سپردیم . مادر مهربانمان نیز ده سال بعد دیده از جهان بربست و نزد فرزند شهیدش نشافت.
مظفر به تاریخ یکهزار و سیصد و چهل و چهار هجری شمسی در محله جواد آباد از محله های شهرستان کرج دیده به جهان گشود. نام پدرش قاسم علی احمد وند و نام مادرش گلناز احمدوند می باشد.
خانواده ما یک خانواده ده نفری (پدر، مادر، چهار خواهر و چهار برادر) صمیمی بود. من و مظفر از همان دوران کودکی به یکدیگر علاقه خاصی داشتیم به نحوی که خواهر و برادران دیگرم به این رابطه من و مظفر احسنت می گفتند.
مظفر نماز خواندن نمی دانست و من ساعت خواندن، روزی به من گفت: آبجی امکان دارد به من نماز خواندن یاد بدهی؟ پاسخ دادم اگر تو به من ساعت خواندن آموزش دهی من نیز نماز خواندن را به تو آموزش می دهم و انیگونه هم شد. من ساعت را یاد گرفتم و مظفر نمازخواندن را.
برادر عزیزم، اخلاقی بسیار حسنه داشت. نماز اول وقت را هیچ زمان ترک نمی کرد. نسبت به خانواده و اطرافیان خویش بسیار مهربان و خوش برخورد بود و در رابطه با رفتار های بچه های محل بسیار حساس بود به نحوری که همیشه آن ها را به کارهای خوب پند می داد و آن ها را از بلا تکلیفی بر حذر می داشت . به همین دلیل بچه های محل او را بسیار دوست می داشتند و برای او احترام خاصی قائل بودند.
هنگامی که میهمانی از شهرستان برایمان می رسید زمان صرف غذا برادرم سعی می کرد برای خود کمتر غذا بکشد تا میهمان ها غذای کافی میل کنند و آنوقت خود نیز به صرف غذا می پرداخت. بارها به او می گفتیم: مظفر جان نگران چه هستی؟ غذا حتی بیش از نیاز بر سر سفره است .پاسخ می داد: حرمت مهمانان باید بسیار نگه داشته شود. به دلیل بلندی قامتش همیشه برای بستن لامپ های منزل از او کمک می گرفتیم . ایشان نیز بدون استفاده از چهارپایه لامپ ها را می بست. به او می گفتیم : اجازه بده چهارپایه ای برایت بیاوریم. با لبخندی سرشار از لطافت چواب می داد: من خودم چهارپایه سرخود هستم. مظفر تحصیلات خویش را تا مقطع دیپلم ادامه داد. سپس برای رفتن به خدمت سربازی که مقارن با دفاع مقدس بود خویش را آماده کرد. در سال هزار و سیصد شصت و چهار به مریوان اعزام گردید. اعزامش مصادف بود با فوت پدر گرامیمان که این موضوع ضربه روحی سختی بر او وارد نمود.
در هفدهم خرداد سال 65 همراه خواهر و مادرم در خانه نشسته بودیم دل نگرانی شدیدی داشتیم در همان زمان زنگ خانه به صدا درآمد همگی به یکدیگر نگاه می کردیم و گویا قرار بود خبر بد و ناگوار به ما بدهند که اینگونه مات و مبهوت شده بودیم. به زحمت رفتم و درب را باز نمودم دو برادر بسیجی را مناظره کردم که مقابل درب ایستاده بودند، نگاهی به من انداختند و گفتند: با خانواده احمدوند کار داریم. گفتم : دختر همین خانواده هستم. با کمی مکث و تامل بیان کردند: مظفر به شهادت رسیده است و در سردخانه بیلقان می باشد. متوجه نشدم با آن دو برادر چگونه خداحافظی کردم . رنگم به مانند گچ سفید شده بود به اتاق بازگشتم خواهرانم رنگ پریده مرا که دیدند برایم آب قند آوردند موضوع را برای آن ها بازگو کردم در همین زمان مادرم از پشت پنجره آشپزخانه صدای مرا شنید.
با حالتی مضطرب گفت: چه شده است؟ مظفرم به شهادت رسیده؟ پاسخ دادم: گویا او زخمی شده است و احتمالا او را به بیمارستان بیلقان برده اند. همراه مادر به بیلقان رفتیم و بالاخره در بین راه حقیقت را به ایشان گفتم. در سردخانه پیکر پاک برادرم را در حالیکه در منطقه مهران بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده بود مشاهده نمودم و برای آخرین بار توانستم رخسار بی مثال و پر و از مهر و محبتش را غرق در بوسه کنم.
پیکر مطهرش را در گلزار شهدای جوادآباد به خاک سپردیم . مادر مهربانمان نیز ده سال بعد دیده از جهان بربست و نزد فرزند شهیدش نشافت.
ارسال نظر
اخبار برگزیده