به مناسبت ایام شهادت شهید همت
خاطرات شهید همت از زبان همسرش
یک شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز بخون!» گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
گروه دفاع مقدس/ فرهنگ نیوز: این بار سالگرد شهادتش بهانه ای شد
برای تازه کردن خاطرات، رشادت ها و بیان ایثار و خلوصش. اگرچه بیان خاطراتش
تکرار مکررات میشود ولی همین تکرارهای زیباست که جان تازه ای در روحمان
میدمد. شهید همت را میگویم، همان شهیدی که رفتارش مظهر آیه " وَالَّذِينَ
مَعَهُ أَشِدَّاء عَلَى الْكُفَّارِ رُحَمَاء بَيْنَهُمْ" ۱ است، در میدان
کارزار و نبرد، شجاعانه مبارزه میکند و هراسی به دل راه نمیدهد، سری در این
شجاعت نهفته است و رزمنده ای پرده از این سر برداشت :
• خمپارهاي
زوزه كشان ميآيد بيسيمچي به شدت از صدای مهیب انفجار ميترسد و به زمین
میچسبد ولی حاج همت بدون اين كه از جايش تكان بخورد،بالبخند به صحبت ادامه
ميدهد. دل را به دريا زده،سوالی میپرسد:«من چراميترسم؟شما چرا
نميترسي؟راستش خيلي تلاش ميكنم كه نترسم؛امابه خدادست خودم نيست. مگر آدم
ميتواند جلوي قلبش رابگيردكه تندتندنزند؟اگرميتواند به رنگ صورتش بگويد
زردنشو؟ اصلا من بياختيار روي زمين دراز ميكشم. كنترلم دست خودم
نيست...»پيش از آن كه حرفهاي بيسيمچي تمام شود،حاج دست ميگذارد روي شانه
او و با لبخند و مهرباني ميگويد:«من هم يك روز مثل تو بودم. ذهن منهم يك
روزي پر بود از اين سؤالها؛ اما سرانجام امام جواب همه سؤالهايم را داد. »
- امام،جواب سؤالهاي شمارا داد؟!
-
بله...امام خميني!اوايل انقلاب بود. هنوز جنگ شروع نشده بود. يك روز باچند
تا از جوانهاي شهرمان رفتيم جماران و گفتيم كه ميخواهيم امام را ببينيم .
گفتيد الان نزديك ظهر است. امام ملاقات ندارند. خيلي التماس كرديم. گفتيم
از راه دور آمدهايم. به هر ترتيب كه بود، ما را راه دادند داخل. تعدادمان
كم بود. دور تا دور امام نشسته بوديم و به نصيحتشان گوش ميداديم كه يك
دفعه ضربه محكمي به پنجره خورد و يكي از شيشههاي اتاق شكست. از اين صداي
غير منتظره،همه از جا پريدند،به جز امام. امام در همان حال كه صحبت
ميكرد،آرام سرش را برگرداندو به پنجره نگاه كرد. هنوز صحبت هايش تمام نشده
بود كه صداي اذان شنيده شد. بلافاصله والسلام گفت. از جا بلند شد...امام
از دير شدن وقت نماز ميترسيد و ما از صداي شكستن شيشه . او از
خداميترسيد. ما از غير خدا. آن جا بود كه فهميدم هركس واقعا از خدا
بترسد،ديگر از غير خدا نمي ترسد...و هركس از غير خدا بترسد، از خدا
نميترسد.۲
و
در مقابل در منزل و با همسر و فرزند چنان رافت نشان میدهد که همسرش را
برای مدتها از محبت سیراب می کند، همسرش جلوه ای از حضور او را اینگونه
توصیف میکند:
وقتي به
خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .بچه را عوض مي كرد ، شير برايش
درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ،
لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد . آن قدر محبت
به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم : درسته كه كم مي آيي خانه ؛
ولي من تا محبت هاي تو را جمع كنم ، براي يك ماه ديگر وقت دارم .نگاهم مي
كرد و مي گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داري . يك بار هم گفت :
من زودتر از جنگ تمام مي شوم وگرنه، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام
اين روزها را چه طور جبران مي كردم.
او
آنقدرها هم امروزی نبود، غرق در مقام نشده بود، میگفتند فرمانده است ولی
چه فرمانده ای؟! بخوانید روایتی را که همرزمش از او نقل کرده است :
رفته
بودم خط دیدنش. کفش هایش پاره شده بود، اما کفش های لشکر را نمی گرفت. می
گفت مال بسیجی هاست. برای کاری رفتیم شهر… گفتم اگر خواهشم را رد کنی
ناراحت می شوم. برایش یک جفت کفش ورزشی خارجی خریدم. چیزی نگفت !میان راه
یک بسیجی را سوار کرد، پرسید: این طرف ها چکار می کردی. توضیح داد کفش ها
یش پاره بوده و آمده بود یک جفت کفش بگیرد، اما قسمت نبوده. حاجی نگاهی به
من کرد و بعد کفش ها را داد به جوان بسیجی. جوان خواست پولش را بدهد.قبول
نکرد.گفت برای صاحبش دعا کن. گفتم حاجی خودت هم نیاز داشتی! گفت من الان
فرمانده ام، اگر این بار سنگین فرماندهی را از دوش من بردارند، من هم می
شوم مثل اون بسیجی،اون وقت می توانم جلوی بقیه از این کفش ها پایم کنم....
اینکه شهید همت چگونه همت شد را نمیتوان گفت ولی شاید از برخی رفتارهایش بتوان الگو گرفت تا به رازش پی برد :
یک
شب، پیش از عملیّات مسلم بن عقیل، به خانه آمد. سر تا پایش خاکی بود و
چشمهایش قرمز شده بود. سرماخوردگی باعث شده بود سینوزیتش عود کند. دیدم
رفت که وضو بگیرد. گفتم: «حالا که حالت خوب نیست، اول غذا بخور بعد نماز
بخون!»
گفت: «من با اینهمه عجله آمدهام که نمازم را اول وقت بخوانم دیگر!»
وقتی ایستاده بود به نماز، دیدم از شدت ضعف دارد میافتد. رفتم ایستادم کنارش تا مواظبش باشم.
به زحمت جارو را از دستش گرفتم.داشت محوطه را آب و جارو می کرد .کار هر روز صبحش بود.
ناراحت شد و گفت ((بذار خودم جارو کنم ، این جوری بدی های درونم هم جارو می شن.))
منابع :
۱. سوره : الفتح آیه ۲۹ ؛ محمّد فرستاده خداست، و كسانى كه همراه اويند در برابر كفّار نيرومند و سرسخت و در ميان خودشان مهربانند.
۲. برگرفته از وبلاگ فرهنگ پایداری-معرفی شهدای اصفهان
ارسال نظر
اخبار برگزیده