"تیتر1"/
درب خانه پدر البرزی 33 سال به عشق بازگشت تنها پسرش همچنان باز است/ شهیدی که منزلگه شهدا را دید و رفت
پدری البرزی یعقوب وار 33 سال است که درب خانه را به عشق بازگشت احتمالی فرزند شهیدمفقودالجسدش باز گذاشته است و هر روز صبحگاه تا به شام گوش به آهنگ کوفتن این درب دارد، شاید یوسفش از راه برسد و چشمان او را روشن نماید.
گروه استانی «تیتریک»، تنها یک پسر داشت که او را محمدرضا نامید، عاشقانه او را بزرگ کرد و هر روز قربان صدقه قد و بالای پسر رشید می رفت، امید روزهای پیری و ناتوانی اش به سرعت رشد میکرد و پدر در دل قند آب می کرد.
محمدرضا به 16 سالگی رسید، نمازخوان و معتقد بود، درسهایی بود که از پدر یاد میگرفت، دوستان خوبی داشت که خیلی زود او را با راه شهادت آشنا کردند.
شبی رفیق صمیمی خود را که به تازگی شهید شده بود در خواب دید، یحیی در بوستان گل همنشین خاصان بود، به او گفت: یحیی برگرد، درس و مشق داریم، یحیی به او جواب داده بود: محمدرضا جان، سعادت اخروی را پیدا کرده ام و جایگاهی بس رفیع دارم که به هیچ قیمتی با دنیای بی ارزش معاوضه نخواهم کرد، تو هم بیا و در جمع ما باش، خدا به شهدا نعمتهای تمام نشدنی می دهد.
و محمدرضا راهی میدان نبرد علیه باطل و کفر شد، شهادتگاه او شمال فکه شد و از همانجا ریسمان خدا را گرفت و به سوی آسمان رفت و دست در دست دوستان شهیدش به سوی سعادت ابدی رفت.
از آن سال تا کنون که 33 سال میگذرد و پیکر پاک شهید مفقودشد، درب خانه پدر عاشقانه باز است و یعقوبوار به انتظار نشسته است.
دست خودش نیست، عاشق است، پدر است، هیچ نشانی از تنها جگرگوشه اش ندارد، سنگ مزاری که می داند حتی یک پلاک درونش نیست، خبر قطعی تیر خوردن و شهادت پسر را برایش آورده اند وگرنه چه بسا بیابان به بیابان دنبال یوسف خود میگشت.
دریچه چشمان او تنها یک قاب دارد، قابی که قامت رعنای پسر در آن ظاهر شود و چشمان سفید پدر را روشن کند.
درب را که میکوبند از جای می پرد و در دل امید دارد که پسر برگشته باشد، وقتی به محمدرضا فکر می کند، ناتوانی و کهولت برایش بی معنی است، 88 سال سن دارد، ولی به مانند جوانی هایش که پسر را در بازگشت از مدرسه استقبال میکرد، به سوی در میرود و تا به آن جا برسد هزار فکر به سرش میزند.
با خود فکر میکند، یعنی الان محمدرضا چه قیافه ای دارد، ریش دارد، رعناتر از قبل شده است؟
در دل صدایش میکند و تا به درب خانه برسد با او حرف میزند: پسرم آمدم، صبر کن، دارم میآیم، پاهایم رمق ندارد، آخر پیر شده ام، نکند مرا نشناسی، نکند خسته از انتظار بشوی و برگردی همانجا که 33 سال در آن مأوا کرده بودی، تو را به خاطر خدا نرو، دارم میآیم، قربان آن چشمانت که زمان باز شدن درب به رویم می خندید، یادت می آید که چگونه از دیدنم ذوق میکردی و در آغوشم می گرفتی، نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود، کجا بودی اینهمه سال!
اما پسر نیامده... آشنایان برای احوالپرسی پدر شهید آمده اند، چاق سلامتی و دید و بازدید......
ای داد بی داد، خدایا صبر جمیلم عطا کن و اجر پدران شهید را نصیبم نما.
مادر هم آمده و پدر را صدا می کند، مرد بیا و کنار در نمان، محمد رضا بیاید خودش راه را بلد است.
کسب و کار آغاز میشود و پدر سر خود را با تلاش گرم می کند، یکی از نوه های دختری را زیر بال و پر گرفته و با هم کار تولیدی در کارگاه کوچک خانگی خود می کنند.
نوه مهربان از راه می رسد و دستگیر پدربزرگ دلشکسته می شود
طاقچه خاطرات بقیه روز دلتنگی ها را به جان میخرد.
و جای پسر مقدس و امن است، هر صبح و شام چشم در چشم بابا میگوید: یعقوب عاشقم صبر کن که از صابران باشی و خدا تو را هم در کنار یوسفان جای دهد. .
دالان همان دالان است و هر صبح درب گشوده میشود تا شامگاه، یعقوب وار وااسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست....
دریچه همان درچه است و امید پیدا شدن قامت دلربای جگرگوشه در قاب آن کم نمیشود....
کودکان سرو صدا می کنند ولی باعث نمی شود که صدای کوبیدن درب به گوش پدر نرسد.
پدر و مادر چشم به راه گاهی فکر میکنند، نکند کوچه های عوض شده و ساختمانهای بلند، باعث شود پسر راه را گم کند...
خدایا به تمام پدران و مادران شهید و چشم انتظارانی که اثری از فرزند خود تا کنون ندارند صبر جمیل و پاداشی عظیم عطا کن.....
انتهای پیام/
شبی رفیق صمیمی خود را که به تازگی شهید شده بود در خواب دید، یحیی در بوستان گل همنشین خاصان بود، به او گفت: یحیی برگرد، درس و مشق داریم، یحیی به او جواب داده بود: محمدرضا جان، سعادت اخروی را پیدا کرده ام و جایگاهی بس رفیع دارم که به هیچ قیمتی با دنیای بی ارزش معاوضه نخواهم کرد، تو هم بیا و در جمع ما باش، خدا به شهدا نعمتهای تمام نشدنی می دهد.
و محمدرضا راهی میدان نبرد علیه باطل و کفر شد، شهادتگاه او شمال فکه شد و از همانجا ریسمان خدا را گرفت و به سوی آسمان رفت و دست در دست دوستان شهیدش به سوی سعادت ابدی رفت.
از آن سال تا کنون که 33 سال میگذرد و پیکر پاک شهید مفقودشد، درب خانه پدر عاشقانه باز است و یعقوبوار به انتظار نشسته است.
دست خودش نیست، عاشق است، پدر است، هیچ نشانی از تنها جگرگوشه اش ندارد، سنگ مزاری که می داند حتی یک پلاک درونش نیست، خبر قطعی تیر خوردن و شهادت پسر را برایش آورده اند وگرنه چه بسا بیابان به بیابان دنبال یوسف خود میگشت.
دریچه چشمان او تنها یک قاب دارد، قابی که قامت رعنای پسر در آن ظاهر شود و چشمان سفید پدر را روشن کند.
درب را که میکوبند از جای می پرد و در دل امید دارد که پسر برگشته باشد، وقتی به محمدرضا فکر می کند، ناتوانی و کهولت برایش بی معنی است، 88 سال سن دارد، ولی به مانند جوانی هایش که پسر را در بازگشت از مدرسه استقبال میکرد، به سوی در میرود و تا به آن جا برسد هزار فکر به سرش میزند.
با خود فکر میکند، یعنی الان محمدرضا چه قیافه ای دارد، ریش دارد، رعناتر از قبل شده است؟
در دل صدایش میکند و تا به درب خانه برسد با او حرف میزند: پسرم آمدم، صبر کن، دارم میآیم، پاهایم رمق ندارد، آخر پیر شده ام، نکند مرا نشناسی، نکند خسته از انتظار بشوی و برگردی همانجا که 33 سال در آن مأوا کرده بودی، تو را به خاطر خدا نرو، دارم میآیم، قربان آن چشمانت که زمان باز شدن درب به رویم می خندید، یادت می آید که چگونه از دیدنم ذوق میکردی و در آغوشم می گرفتی، نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده بود، کجا بودی اینهمه سال!
اما پسر نیامده... آشنایان برای احوالپرسی پدر شهید آمده اند، چاق سلامتی و دید و بازدید......
ای داد بی داد، خدایا صبر جمیلم عطا کن و اجر پدران شهید را نصیبم نما.
مادر هم آمده و پدر را صدا می کند، مرد بیا و کنار در نمان، محمد رضا بیاید خودش راه را بلد است.
کسب و کار آغاز میشود و پدر سر خود را با تلاش گرم می کند، یکی از نوه های دختری را زیر بال و پر گرفته و با هم کار تولیدی در کارگاه کوچک خانگی خود می کنند.
نوه مهربان از راه می رسد و دستگیر پدربزرگ دلشکسته می شود
طاقچه خاطرات بقیه روز دلتنگی ها را به جان میخرد.
و جای پسر مقدس و امن است، هر صبح و شام چشم در چشم بابا میگوید: یعقوب عاشقم صبر کن که از صابران باشی و خدا تو را هم در کنار یوسفان جای دهد. .
دالان همان دالان است و هر صبح درب گشوده میشود تا شامگاه، یعقوب وار وااسفاها همی زنم دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست....
دریچه همان درچه است و امید پیدا شدن قامت دلربای جگرگوشه در قاب آن کم نمیشود....
کودکان سرو صدا می کنند ولی باعث نمی شود که صدای کوبیدن درب به گوش پدر نرسد.
پدر و مادر چشم به راه گاهی فکر میکنند، نکند کوچه های عوض شده و ساختمانهای بلند، باعث شود پسر راه را گم کند...
خدایا به تمام پدران و مادران شهید و چشم انتظارانی که اثری از فرزند خود تا کنون ندارند صبر جمیل و پاداشی عظیم عطا کن.....
انتهای پیام/
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده