فعال دانشجویی استان البرز از حال و هوای دیدار با آقا می گوید؛
مثل کودکی بودم که پدر خود را بعد از گم شدن پیدا کرده است
از حال هوای لحظه دیدار یار بگویم: یک لحظه پرده کناررفت،مثل کودکی بودیم که پدر خود را بعدازگم شدن پیداکرده است،شوق دیدار ازیک طرف، اشک از یک طرف ،شعاراز یک طرف و فشار و همهمه ازیک طرف.
گروه استانی «تیتریک»،به نقل از شبکه خبر دانشجویان البرز ( اسنا )، فعال دانشجویی استان البرز از حال و هوای دیدار با مقام معظم رهبری می گوید؛
به تعبیرحضرت آقا دیداردانشجویی ازشیرین ترین دیدارها برای اوست، اما واقعیت این است که شیرین تر از هر شیرینی دوران دانشجویی توفیق دیدارروی حضرت ماه برای دانشجویان است.
روز دوم تیرماه بود که متوجه شدم دیداردانشجویی با امام خامنه ای درتاریخ ۱۲تیرماه برگزارمی شود. ازآن روزبه هرکسی که احتمال می دادم بتواند کاری کند تا به من هم جزءافرادی باشم که به دیداردانشجویی بروم تماس گرفتم، از نهاد رهبری گرفته تا بسیج و تشکل های دانشجویی استان البرز و تهران.
چندروز به دیدار نمانده بود، درگرماگرم برپایی برنامه های روز قدس بودیم که درجلسه ای فهمیدم که سهمیه ها توزیع شده وسرمن بی کلاه مانده، بنده خدایی را تا سرحد خاموش کردن گوشی همراهش کشاندم.
گویی پزشکی سه وعده تماس درروز برایم تجویز کرده باشد تماس میگرفتم،بالاخره عزیزمان جوابی داد که باشد یکی ازسهمیه ها را می دهیم به تو اما روز شنبه قطعی می شود.
روز ۱۲تیرماه رسیداز صبح ساعت ۷منتظر تماس بودم تا ساعت ۹خبری نشد، آنقدرتماس گرفته بودم دیگرخجالت می کشیدم ،پیامک زدم گفتم من منتظرم. ساعت۱۰پیامک داد ساعت۱۲:۳۰دراین مکان حاضرباش.
دقیقا راس ساعت آنجابودم دردفترش ساکت نشستم گفتم حرف نزنم بهتره تا کارت ورود رو بگیرم.
حرکت ازالبرز به سمت محفل عاشقان برای دیدار آقا با گرمای شدیدشیرینی خاص خودش رو داشت، بالاخره ساعت ۱۶کارت را تحویل گرفتم،تازه زبونم بازشده بود.
چهارراه فلسطین را که به سمت جنوب آمدم رسیدم به صف طولانی آقایان دانشجو، درکنارخیابان قبل از صف، طوماری جهت حمایت از شهید زنده حاج قاسم سلیمانی باهمت دانشجویان شهیدعلامه(دانشگاه موردعلاقه ام) پهن بود،با افتخار امضاکردم به صف پیوستم.
از بازرسی ها گذشتم و کفش وتلفن همراه خاموش شده را تحویل دادم.
از در حسینیه که وارد شدم چندچیز توجه مرا جلب کرد، زیلوهای آبی وسفید رنگ همیشگی که از تلویزیون دیده بودم، پرده ی آبی رنگ بزرگ و عکس امام خمینی (ره)نصب شده بالای محل سخنرانی رهبری.
سریع محلی نزدیک به محل سخنرانی برای خود دست وپا کردم ونشستم ،هرچندلحظه یکبار صلواتی می فرستادیم یا شعاری می گفتیم، چندبار نوحه خواندیم ولی معمولا تا وسطش را میخواندیم بقیه اش رو چون بلد نبودیم صلوات می فرستادیم.
بخش اول شعار را آقایان می گفتند بخش دوم را خواهران.
جالب بود.
یک لحظه پرده کناررفت،مثل کودکی بودیم که پدر خود را بعدازگم شدن پیداکرده است،شوق دیدار ازیک طرف، اشک از یک طرف ،شعاراز یک طرف و فشار و همهمه ازیک طرف.
به معنی واقعی کلمه داغون شدم.نه به خاطرفشارها که به خاطرتجربه ی روحی جدید.درهمان گیر ودار یاد کتاب ابتدایی افتادم که درآن نوشته بود:
آن مرد آمد.
آن مرد با عصا آمد.
بله
آن مردبا ابهّت اما مهربان وخوش خنده آمد.
کماکان درافکارخودم بودم که سیل جمعیت مرا از راست به چپ و از چپ به راست می راند.
به خود آمدم جایی نشستم،قرآن تلاوت شد.
مجری شروع به صحبت کرده بود،اما من کماکان فقط حضرت ماه را نگاه می کردم نه من، که ایمان دارم هیچ کس جز آقا متوجه چیزی دیگری نبود.
برادران وخواهر عزیزمان درتشکل های مختلف حرف های دل ما را زدند، الحق خوب هم حرف زدند.
صحبت های آقا شروع شد،قاعدتا دراخبارشرح آن را دیده وشنیده اید.
کم کم به وقت اذان وافطار نزدیک می شدیم که آقا گفتند وقت تمام است.
گفتیم بعدازافطار.
آقا گفتند چه؟
دوباره محکمترفریادزدیم بعدازافطار
آقا خندیدندما هم فهمیدیم که آقا راضی شده اند صلوات فرستادیم.
اذان را گفتند صفوف نماز رابستیم تا اول به سراغ سجود برویم و بعد،وجود یعنی افطار.
تابه حال درچنین تراکمی نمازنخوانده بودم،اما صفای دیگری داشت وقتی صوت شیرین قرائت سوره ی حمد رهبرت را می شنیدی که میگفت:الحمدالله رب العالمین.الرحمن الرحیم.مالک یوم الدین.ایاک نعبدو ایاک نستعین......بعدازنماز سفره ی افطارآماده بود.
فقط دراین فکربودم که سریع افطارکنم وبرگردم تا درنزدیکی محل سخنرانی باشم که به این مهم هم رسیدم.
درکناریکی از پرسنل(بادیگاردها) نشستم تا آقاتشریف بیاورند ۱۰دقیقه طول کشید،باهم، هم صحبت شدیم به اوگفتم:شنیده بودم دیدن آقا ازنزدیک بادیدن از تلویزیون زمین تا آسمان فرق می کند اما باور نمی کردم اما حالا می بینم راست می گفتند.بی خود نیست می گویند به خاطر ابّهت آقاست که کسی جرات چپ نگاه کردن به کشور ندارد.
می گفت بعداز ۲۱سال خدمت، به تازگی توفیق داشته به آقا بگوید التماس دعا.
باورم نمی شد بادیگاردباشی وبعداز۲۱سال فقط بگویی التماس دعا
اشک در چشمانش حلقه زد،من هم....
معلوم بوددل پردردی دارد،تازه صحبت هایمان گل انداخته بود که آقا آمدند.
صحبت های آقا چنان شیرین بود که نفهمیدیم چه موقع ساعت شده است۲۲شب.
آقا فرمودندوقت تمام شد.
دوباره اصرارکردیم که آقا ما وقت داریم وخسته نیستیم که آقا بالبخندشیرین گفتند بله من هم که جوان بودم و سن شمارا داشتم می نشستم وساعت ها گپ می زدم،شما جوانید و تاصبح هم میتوانید بمانید اما من پیرمردم.
دوباره با صلوات آقاراضی شدندو حدودیک ساعت هم صحبت کردند.
ساعت رانگاه کردم دقیقا۲۲:۵۷بودکه آقا گفتند:والسلام علیکم...
آقا می رفت ومن دراین فکر بودم که آیا بازهم توفیقم می شود زیارتشان کنم یانه.
آقا رفتند وما مسیرآمده رابرگشتیم به منزل که رسیدم ساعت ۱بامدادراگذشته بود.
شب رانتوانستم بخوابم هنوز درفضای دیداربودم وفکرمی کردم به دیدار.
مجیدترابی / فعال دانشجویی استان البرز
انتهای پیام/
به تعبیرحضرت آقا دیداردانشجویی ازشیرین ترین دیدارها برای اوست، اما واقعیت این است که شیرین تر از هر شیرینی دوران دانشجویی توفیق دیدارروی حضرت ماه برای دانشجویان است.
روز دوم تیرماه بود که متوجه شدم دیداردانشجویی با امام خامنه ای درتاریخ ۱۲تیرماه برگزارمی شود. ازآن روزبه هرکسی که احتمال می دادم بتواند کاری کند تا به من هم جزءافرادی باشم که به دیداردانشجویی بروم تماس گرفتم، از نهاد رهبری گرفته تا بسیج و تشکل های دانشجویی استان البرز و تهران.
چندروز به دیدار نمانده بود، درگرماگرم برپایی برنامه های روز قدس بودیم که درجلسه ای فهمیدم که سهمیه ها توزیع شده وسرمن بی کلاه مانده، بنده خدایی را تا سرحد خاموش کردن گوشی همراهش کشاندم.
گویی پزشکی سه وعده تماس درروز برایم تجویز کرده باشد تماس میگرفتم،بالاخره عزیزمان جوابی داد که باشد یکی ازسهمیه ها را می دهیم به تو اما روز شنبه قطعی می شود.
روز ۱۲تیرماه رسیداز صبح ساعت ۷منتظر تماس بودم تا ساعت ۹خبری نشد، آنقدرتماس گرفته بودم دیگرخجالت می کشیدم ،پیامک زدم گفتم من منتظرم. ساعت۱۰پیامک داد ساعت۱۲:۳۰دراین مکان حاضرباش.
دقیقا راس ساعت آنجابودم دردفترش ساکت نشستم گفتم حرف نزنم بهتره تا کارت ورود رو بگیرم.
حرکت ازالبرز به سمت محفل عاشقان برای دیدار آقا با گرمای شدیدشیرینی خاص خودش رو داشت، بالاخره ساعت ۱۶کارت را تحویل گرفتم،تازه زبونم بازشده بود.
چهارراه فلسطین را که به سمت جنوب آمدم رسیدم به صف طولانی آقایان دانشجو، درکنارخیابان قبل از صف، طوماری جهت حمایت از شهید زنده حاج قاسم سلیمانی باهمت دانشجویان شهیدعلامه(دانشگاه موردعلاقه ام) پهن بود،با افتخار امضاکردم به صف پیوستم.
از بازرسی ها گذشتم و کفش وتلفن همراه خاموش شده را تحویل دادم.
از در حسینیه که وارد شدم چندچیز توجه مرا جلب کرد، زیلوهای آبی وسفید رنگ همیشگی که از تلویزیون دیده بودم، پرده ی آبی رنگ بزرگ و عکس امام خمینی (ره)نصب شده بالای محل سخنرانی رهبری.
سریع محلی نزدیک به محل سخنرانی برای خود دست وپا کردم ونشستم ،هرچندلحظه یکبار صلواتی می فرستادیم یا شعاری می گفتیم، چندبار نوحه خواندیم ولی معمولا تا وسطش را میخواندیم بقیه اش رو چون بلد نبودیم صلوات می فرستادیم.
بخش اول شعار را آقایان می گفتند بخش دوم را خواهران.
جالب بود.
یک لحظه پرده کناررفت،مثل کودکی بودیم که پدر خود را بعدازگم شدن پیداکرده است،شوق دیدار ازیک طرف، اشک از یک طرف ،شعاراز یک طرف و فشار و همهمه ازیک طرف.
به معنی واقعی کلمه داغون شدم.نه به خاطرفشارها که به خاطرتجربه ی روحی جدید.درهمان گیر ودار یاد کتاب ابتدایی افتادم که درآن نوشته بود:
آن مرد آمد.
آن مرد با عصا آمد.
بله
آن مردبا ابهّت اما مهربان وخوش خنده آمد.
کماکان درافکارخودم بودم که سیل جمعیت مرا از راست به چپ و از چپ به راست می راند.
به خود آمدم جایی نشستم،قرآن تلاوت شد.
مجری شروع به صحبت کرده بود،اما من کماکان فقط حضرت ماه را نگاه می کردم نه من، که ایمان دارم هیچ کس جز آقا متوجه چیزی دیگری نبود.
برادران وخواهر عزیزمان درتشکل های مختلف حرف های دل ما را زدند، الحق خوب هم حرف زدند.
صحبت های آقا شروع شد،قاعدتا دراخبارشرح آن را دیده وشنیده اید.
کم کم به وقت اذان وافطار نزدیک می شدیم که آقا گفتند وقت تمام است.
گفتیم بعدازافطار.
آقا گفتند چه؟
دوباره محکمترفریادزدیم بعدازافطار
آقا خندیدندما هم فهمیدیم که آقا راضی شده اند صلوات فرستادیم.
اذان را گفتند صفوف نماز رابستیم تا اول به سراغ سجود برویم و بعد،وجود یعنی افطار.
تابه حال درچنین تراکمی نمازنخوانده بودم،اما صفای دیگری داشت وقتی صوت شیرین قرائت سوره ی حمد رهبرت را می شنیدی که میگفت:الحمدالله رب العالمین.الرحمن الرحیم.مالک یوم الدین.ایاک نعبدو ایاک نستعین......بعدازنماز سفره ی افطارآماده بود.
فقط دراین فکربودم که سریع افطارکنم وبرگردم تا درنزدیکی محل سخنرانی باشم که به این مهم هم رسیدم.
درکناریکی از پرسنل(بادیگاردها) نشستم تا آقاتشریف بیاورند ۱۰دقیقه طول کشید،باهم، هم صحبت شدیم به اوگفتم:شنیده بودم دیدن آقا ازنزدیک بادیدن از تلویزیون زمین تا آسمان فرق می کند اما باور نمی کردم اما حالا می بینم راست می گفتند.بی خود نیست می گویند به خاطر ابّهت آقاست که کسی جرات چپ نگاه کردن به کشور ندارد.
می گفت بعداز ۲۱سال خدمت، به تازگی توفیق داشته به آقا بگوید التماس دعا.
باورم نمی شد بادیگاردباشی وبعداز۲۱سال فقط بگویی التماس دعا
اشک در چشمانش حلقه زد،من هم....
معلوم بوددل پردردی دارد،تازه صحبت هایمان گل انداخته بود که آقا آمدند.
صحبت های آقا چنان شیرین بود که نفهمیدیم چه موقع ساعت شده است۲۲شب.
آقا فرمودندوقت تمام شد.
دوباره اصرارکردیم که آقا ما وقت داریم وخسته نیستیم که آقا بالبخندشیرین گفتند بله من هم که جوان بودم و سن شمارا داشتم می نشستم وساعت ها گپ می زدم،شما جوانید و تاصبح هم میتوانید بمانید اما من پیرمردم.
دوباره با صلوات آقاراضی شدندو حدودیک ساعت هم صحبت کردند.
ساعت رانگاه کردم دقیقا۲۲:۵۷بودکه آقا گفتند:والسلام علیکم...
آقا می رفت ومن دراین فکر بودم که آیا بازهم توفیقم می شود زیارتشان کنم یانه.
آقا رفتند وما مسیرآمده رابرگشتیم به منزل که رسیدم ساعت ۱بامدادراگذشته بود.
شب رانتوانستم بخوابم هنوز درفضای دیداربودم وفکرمی کردم به دیدار.
مجیدترابی / فعال دانشجویی استان البرز
انتهای پیام/
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده