شب پنجم دخیل
به گزارش خبرنگار گروه فرهنگی پایگاه خبری تحلیلی «تیتر یک»؛ امیررضا احمدی، شاعر و پژوهشگر آئینی به مناسبت فرارسیدن ایام سوگ و عزای سید و سالار شهیدان، حضرت اباعبدالله (ع) و آغاز ماه محرم، هر شب متناسب با نامگذاری همان شب به احیای شعری از متقدمین و متاخرین ادب فارسی میپردازد.
به مناسبت فرارسیدن پنجمین شب از سلسله یادداشتهای دخیل، پنجم محرم و نامگذاری این شب به نام نامی حضرت عبداللهبنالحسن، به شعری از طلوعی گیلانی میپردازیم.
حاج شیخ علیاکبر طلوعی گیلانی از عالمان نامدار منطقه اشکورات رودسر گیلان در تاریخ ۱۲۶۴ شمسی در قریه اشکور و در میان خانواده کشاورز دیده به جهان گشود. دوران کودکیاش را در همان زادگاه سپری کرد و در ایام خردسالی دارای ذکاوت بیمانند و قریحه سرشار بود.
طلوعی در نوجوانی به شوق تحصیل راهی حوزه علمیه لنگرود شد و از محضر علمای به نام کسب علم کرد و چندی نیز در نجف اشرف گذراند و از همان دوران نوجوانی به تدریس در حوزه نیز مشغول گردید.
از اساتید وی میتوان به آسید محمد تنکابنی و میرزا محمدحسین غروی نایینی اشاره کرد.
طلوعی به موازات تدریس و تبلیغ از تألیف و تلاشهای علمی خود غافل نبود و تقریرات بسیاری از مراجع عظام و دیوان اشعار خویش را تألیف کرد.
سرانجام طلوعی در سال۱۳۱۴ شمسی بدرود حیات گفت و در رحیمآباد به خاک سپرده شد.
به فرازی از مثنوی عاشوراییاش در شرح شهادت عبداللهبنالحسن میپردازیم:
آن که او را نام، عبدالله بود
با عمو در کربلا همراه بود
از گل رخسار، داغ لاله بود
لالهاش را از عطش، تبخاله بود
جفت را با طاق نبْوَد اتّفاق
جفت ابرویش به خوبی بود، طاق
چهر او، رخشنده چون یک پاره ماه
موی در اطراف او، شام سیاه
از عطش بودش اگر سوزان، جگر
در دلش عشق عمو بُد بیشتر
شد برون از خیمهگه آن ماهرو
کرد سوی قتلگاه شاه، رو
کودک آن دم سر سوی صحرا نهاد
بر سر چشم ملائک پا نهاد
گاه افتادیّ و گه برخاستی
سالک اینسان طی کند ره، راستی
از قیام و از قعود و از سجود
خوش طریق بندگی را طی نمود
پیش شه آمد، سخن آغاز کرد
عقدههای قلب خود را باز کرد
گفت: از چه ترک طفلان گفتهای؟
از چه اندر این بیابان خفتهای؟
عذر اگر آب است، ای جان عمو!
ما نخواهیم آب و خواهیم آبرو
کودکانی را که دیدی آبجوی
شد فراموش آب و گشته بابجوی
از چه خون جاری است از اعضای تو؟
شو بلند، اینجا نباشد جای تو
شاه، او را زینت آغوش کرد
نازگفتارش چو دُر در گوش کرد
بوسه زد بر چهره و بر روی او
گَرد غم افشانْد از گیسوی او
گفت: جانا! سیر از جان آمدی
یوسف من! سوی گرگان آمدی
رو به خیمه؛ در دل قوم شریر
رحم نبْوَد بر صغیر و بر کبیر
شاه او را داشت، چون جان در بغل
ظالمی ناگاه از راه دغل،
بهر شه با تیغ شد دستش بلند
جَست عبدالله از جا چون سپند
بر سر شه کرد دست خود، سپر
زد به دستش تیغ، آن بیدادگر
طفل در آغوش عمّ تشنهکام
دست و پایی زد ولیکن ناتمام
عرش حق، معراج عبدالله شد
قتلگاهش، سینهی آن شاه شد
الهه ملاحسینی – تیتر یک
انتهای خبر/