روایت خواندنی یک آزاده از دوران اسارت/ ساخت هیتر برای از بین بردن شپش لباس اسرا
یک آزاده گفت: دشمن هیچ گاه از بچه ها غافل نبود و همیشه آزار و اذیتش بسیار زیاد بود به خصوص وقتی رزمندگان در جبهه ها به موفقیت دست می یافتند بچه ها را به خط می کرد و مشکلاتی را به وجود می آورد و تلافی می کرد.
گروه استانی «تیتریک»، شبکه خبر دانشجویان البرز ( اسنا )،
به مناسبت سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی و گرامیداشت راد مردانی که
تمام هستی خویش را برای حفظ کیان انقلاب اسلامی و دفاع از اسلام در طبق
اخلاص گذاشتند و با تحمل سخت ترین شرایط و شدیدترین تنگناها و مضایق از
باورهای دینی و انقلابی خویش در وفاداری به انقلاب و آرمان های امام راحل
(ره) دست بر نداشته اند و کماکان به این نظام مقدس خدمت می کنند، مصاحبه ای
با اسیر دوران دفاع مقدس استان البرز را فراهم کرده است.
آزاده جمشید نریمانی متولد 1334/1/5 است که در روستای دروان متولد شده است و تا 18 سالگی در روستا به کشاورزی و دامپروری مشغول بوده است و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شهر کرج آمده است.
وی در سال 1357 با شروع انقلاب به صف انقلابیون پیوسته و همزمان با شروع جنگ تحمیلی در 3 فروردین 1361 به جبهه جنگ اعزام شده که 11 اردیبهشت 1361 در منطقه فکه به اسارت رژیم بعثی عراق در آمد.
در ادامه پای مصاحبه خواندنی این آزاده با خبرنگار اسنا می نشینیم.
از ابتدای ورودتان به جبهه بگویید که چند سال در اسارت بوده اید و رفتار عراقی ها با اسرا چگونه بود؟
هشت سال و 4 ماه و چند روز و ساعت در اسارت نیرو های عراقی بودم و در این مدت با اعتقاد راسخی که بچه ها داشتند و عشق به امام خمینی (ره) و ملت ایران که در سنگر ایستادگی مقاوم بودند در آنجا با وجود تمام سختی هایی که دشمن به وجود می آورد ایستادگی و تحمل کردیم.
رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟
دشمن هیچ گاه از بچه ها غافل نبود و همیشه آزار و اذیتش بسیار زیاد بود به خصوص وقتی رزمندگان در جبهه ها به موفقیت دست می یافتند بچه ها را به خط می کرد و مشکلاتی را به وجود می آورد و تلافی می کرد.
بدترین و بهترین خاطره از دوران اسارت را بیان کنید.
خاطرات اسارت بسیار زیاد است اما از دید خودم بدترین و بهترین خاطره مربوط است به ماه رمضان سال 1365 در اردوگاه عنبر که من عضو ارشد آسایشگاه که اکثر اعضای این آسایشگاه را پیر مردان تشکیل می داد بودم و پیر مردانی که همه آنها به عشق جبهه و جنگ آمده بودند تا به شهادت برسند که رژیم بعث آنها را اسیر کرده بود.
من هم در جمع آنها بودم و در روز نهم ماه مبارک سال 65 بود که دشمن به آسایشگاه ما پاتکی زدند.
من و تعدادی از بچه ها به خاطر اینکه پیرمردها کمی آسایش داشته باشند یک هیتر درست کرده بودیم که از دو سیم اردوگاه را برداشته بودیم بودیم و قاشقی وسط آن می گذاشتیم و وسطش یک تخته می گذاشتیم که پارچه ای دور آن می پیچیدیم و داخل سطل آب می گذاشتیم که به سرعت آب جوش می آمد و لباس های زیر پیرمرد ها را داخل آن می انداختیم تا شپش هایی که داشت کشته شود.
دشمن یک شب متوجه این مسئله شد، چون هیتر برق زیادی استفاده می کرد که باعث اختلال در تلوزیون مقر آنها می شد و باعث شد آنها پاتکی زدند و این هیتر را از بچه ها گرفتند و آن شب خیلی بچه ها را اذیت کردند که بگویند هیتر برای چه کسی است.
بنده گفتم برای من است تا پیر مرد ها را نزنند و من را بردند در مقرشان تا من را تنبیه کنند و آنجا من را به قصد کشتن بزنند. آنجا مقری بود که آنقدر اسرا را می زدند تا بی هوش شوند و بعد روی آنها آب می ریختند و کسانی که دوست نداشتند زنده باشد یک ضربه ای می زدند که در دم جان دهد.
یک سربازی قوی داشتند به نام صالح که این مشت آخر را می زد و کسی که این ضربه را می خورد زنده نمی ماند. من را بعد از آزار و اذیت فراوان بلند کردند و پیش وی بردند که این ضربه آخر را بزند و پیش خودم گفتم اگر این مشت را بزند من قطعا مرده ام، یک یازهرا گفتم و او یک مشت زد اما به هیج عنوان من دردی را احساس نکردم و این سرباز دست خود را به نشانه درد جمع کرد و سربازایی که من را گرفته بودند فکر کردند من قوی هستم و با لگد من را به زمین انداختند و یکی از سرباز هایشان که بچه شیعه بود و هوای بچه شیعه ها را داشت اشاره داد که خودت را به بیهوشی بزن وگرنه تو را می کشند و من هم خود را به زمین انداختم و آب بر روی سر من ریختند و بردند صورتم را شستم و به سمت آسایشگاه بردند.
وقتی به آسایشگاه رسیدم دیدم تمام آب هایی که داشتیم را ریختند بر روی زمین و دیگر آب نداشتیم و پیر مرد ها هم زانوی غم بغل گرفته بودند که چرا من را کتک زدند و رسیدم گفتم اول یک صلوات بفرستید وقتی صلوات فرستادند سربازای عراقی شروع کردند به توهین کردند و به من مشت زدند.یکی از اسرا که از بچه های جنوب بود به نام آقای محمدی که خداوند رحمتش کند با کمک چند نفر این آب ها را جمع کردند و از لباس یکی به عنوان صافی استفاده کردند تا این آب را جدا کنند و روزه خود را افطار کنند وکل آسایشگاه به اندازه ته استکان از آن آب خوردند، من هم با همان سر و صورت خونی که داشتم از آن آب خوردم و آن آب انگار تمام کوفتگی بدن من را که ناشی از کتک های بعثی ها بود از بین برد که این حس در هر کس به نحوی وجود داشت اما بعد متوجه شدیم آن آب یک آب معمولی نبوده است .... یک روحانی که آنجا بود به همه گفت که فردا را روزه نگیرند و بعدها در یک وقتی قضای آن را به جا آورند اما با این حال همه آن روز را هم روزه گرفتند و من هنوز بعد از این همه مدت مزه آن آب را به یاد دارم و این بد ترین خاطره و بهترین خاطره بود که در ذهنم بود.
آیا شما در آن زمان که به جبهه رفتید تشکیل خانواده داده بودید؟
بنده زمانی که میخواستم به جبهه بروم شش ماه قبلش با یک عقد کرده بودم که در مدتی که اسیر بودم همسر بنده صبر کرده بودند و خانواده شان نیز صبر بالایی داشتند و به نظر بنده بیشترین اجر اسارت را ایشان بردند که صبور بودند.
از لحظات برگشت به کشورم برای ما بگویید؟
نحوه آزادی من و تعدادی دیگر با بقیه فرق داشت و ما را تا 19 شهریور 69 نگه داشتند و می گفتند که این ها سرباز خمینی (ره) هستند، ما هم میان بچه های دیگر که ناب بودند بر خورده بودیم و چند روزی ما را در کمپ های مختلف می گرداندند و اذیت می کردند تا صلیب سرخ متوجه این موضوع شد و مجبور شدند ما را آزاد کنند و به ایران برگردانند و هدفشان از این کار هم این بود که در مقابل ما افسر های خوب خود را بگیرند.
توصیه شما به عنوان یک آزاده به جوانان امروزی چیست؟
توصیه من به جوانان این است که هرگز از خط ولایت جدا نشوند چرا که خط ولایت، خطی است که مسیر درست را گم نمی کنند و هر کس که در این مسیر باشد نجات پیدا می کند و خارج از آن مسیر گمراهی است و سعی کنند پیرو خط ولایت باشند.
و نکته دوم این که قرآن را رها نکنند و آن را زیاد بخوانند چرا که نجات دهنده و جهت دهنده است.
حرف آخر...
امیدوارم که ملت ایران همواره پیرو خط ولایت و یار ولایت بمانند و راه شهدا را ادامه دهند تا زندگی مان از آسیب دشمن حفظ بماند.
انتهای پیام/
آزاده جمشید نریمانی متولد 1334/1/5 است که در روستای دروان متولد شده است و تا 18 سالگی در روستا به کشاورزی و دامپروری مشغول بوده است و بعد از آن برای ادامه تحصیل به شهر کرج آمده است.
وی در سال 1357 با شروع انقلاب به صف انقلابیون پیوسته و همزمان با شروع جنگ تحمیلی در 3 فروردین 1361 به جبهه جنگ اعزام شده که 11 اردیبهشت 1361 در منطقه فکه به اسارت رژیم بعثی عراق در آمد.
در ادامه پای مصاحبه خواندنی این آزاده با خبرنگار اسنا می نشینیم.
از ابتدای ورودتان به جبهه بگویید که چند سال در اسارت بوده اید و رفتار عراقی ها با اسرا چگونه بود؟
هشت سال و 4 ماه و چند روز و ساعت در اسارت نیرو های عراقی بودم و در این مدت با اعتقاد راسخی که بچه ها داشتند و عشق به امام خمینی (ره) و ملت ایران که در سنگر ایستادگی مقاوم بودند در آنجا با وجود تمام سختی هایی که دشمن به وجود می آورد ایستادگی و تحمل کردیم.
رفتار عراقی ها با شما چگونه بود؟
دشمن هیچ گاه از بچه ها غافل نبود و همیشه آزار و اذیتش بسیار زیاد بود به خصوص وقتی رزمندگان در جبهه ها به موفقیت دست می یافتند بچه ها را به خط می کرد و مشکلاتی را به وجود می آورد و تلافی می کرد.
بدترین و بهترین خاطره از دوران اسارت را بیان کنید.
خاطرات اسارت بسیار زیاد است اما از دید خودم بدترین و بهترین خاطره مربوط است به ماه رمضان سال 1365 در اردوگاه عنبر که من عضو ارشد آسایشگاه که اکثر اعضای این آسایشگاه را پیر مردان تشکیل می داد بودم و پیر مردانی که همه آنها به عشق جبهه و جنگ آمده بودند تا به شهادت برسند که رژیم بعث آنها را اسیر کرده بود.
من هم در جمع آنها بودم و در روز نهم ماه مبارک سال 65 بود که دشمن به آسایشگاه ما پاتکی زدند.
من و تعدادی از بچه ها به خاطر اینکه پیرمردها کمی آسایش داشته باشند یک هیتر درست کرده بودیم که از دو سیم اردوگاه را برداشته بودیم بودیم و قاشقی وسط آن می گذاشتیم و وسطش یک تخته می گذاشتیم که پارچه ای دور آن می پیچیدیم و داخل سطل آب می گذاشتیم که به سرعت آب جوش می آمد و لباس های زیر پیرمرد ها را داخل آن می انداختیم تا شپش هایی که داشت کشته شود.
دشمن یک شب متوجه این مسئله شد، چون هیتر برق زیادی استفاده می کرد که باعث اختلال در تلوزیون مقر آنها می شد و باعث شد آنها پاتکی زدند و این هیتر را از بچه ها گرفتند و آن شب خیلی بچه ها را اذیت کردند که بگویند هیتر برای چه کسی است.
بنده گفتم برای من است تا پیر مرد ها را نزنند و من را بردند در مقرشان تا من را تنبیه کنند و آنجا من را به قصد کشتن بزنند. آنجا مقری بود که آنقدر اسرا را می زدند تا بی هوش شوند و بعد روی آنها آب می ریختند و کسانی که دوست نداشتند زنده باشد یک ضربه ای می زدند که در دم جان دهد.
یک سربازی قوی داشتند به نام صالح که این مشت آخر را می زد و کسی که این ضربه را می خورد زنده نمی ماند. من را بعد از آزار و اذیت فراوان بلند کردند و پیش وی بردند که این ضربه آخر را بزند و پیش خودم گفتم اگر این مشت را بزند من قطعا مرده ام، یک یازهرا گفتم و او یک مشت زد اما به هیج عنوان من دردی را احساس نکردم و این سرباز دست خود را به نشانه درد جمع کرد و سربازایی که من را گرفته بودند فکر کردند من قوی هستم و با لگد من را به زمین انداختند و یکی از سرباز هایشان که بچه شیعه بود و هوای بچه شیعه ها را داشت اشاره داد که خودت را به بیهوشی بزن وگرنه تو را می کشند و من هم خود را به زمین انداختم و آب بر روی سر من ریختند و بردند صورتم را شستم و به سمت آسایشگاه بردند.
وقتی به آسایشگاه رسیدم دیدم تمام آب هایی که داشتیم را ریختند بر روی زمین و دیگر آب نداشتیم و پیر مرد ها هم زانوی غم بغل گرفته بودند که چرا من را کتک زدند و رسیدم گفتم اول یک صلوات بفرستید وقتی صلوات فرستادند سربازای عراقی شروع کردند به توهین کردند و به من مشت زدند.یکی از اسرا که از بچه های جنوب بود به نام آقای محمدی که خداوند رحمتش کند با کمک چند نفر این آب ها را جمع کردند و از لباس یکی به عنوان صافی استفاده کردند تا این آب را جدا کنند و روزه خود را افطار کنند وکل آسایشگاه به اندازه ته استکان از آن آب خوردند، من هم با همان سر و صورت خونی که داشتم از آن آب خوردم و آن آب انگار تمام کوفتگی بدن من را که ناشی از کتک های بعثی ها بود از بین برد که این حس در هر کس به نحوی وجود داشت اما بعد متوجه شدیم آن آب یک آب معمولی نبوده است .... یک روحانی که آنجا بود به همه گفت که فردا را روزه نگیرند و بعدها در یک وقتی قضای آن را به جا آورند اما با این حال همه آن روز را هم روزه گرفتند و من هنوز بعد از این همه مدت مزه آن آب را به یاد دارم و این بد ترین خاطره و بهترین خاطره بود که در ذهنم بود.
آیا شما در آن زمان که به جبهه رفتید تشکیل خانواده داده بودید؟
بنده زمانی که میخواستم به جبهه بروم شش ماه قبلش با یک عقد کرده بودم که در مدتی که اسیر بودم همسر بنده صبر کرده بودند و خانواده شان نیز صبر بالایی داشتند و به نظر بنده بیشترین اجر اسارت را ایشان بردند که صبور بودند.
از لحظات برگشت به کشورم برای ما بگویید؟
نحوه آزادی من و تعدادی دیگر با بقیه فرق داشت و ما را تا 19 شهریور 69 نگه داشتند و می گفتند که این ها سرباز خمینی (ره) هستند، ما هم میان بچه های دیگر که ناب بودند بر خورده بودیم و چند روزی ما را در کمپ های مختلف می گرداندند و اذیت می کردند تا صلیب سرخ متوجه این موضوع شد و مجبور شدند ما را آزاد کنند و به ایران برگردانند و هدفشان از این کار هم این بود که در مقابل ما افسر های خوب خود را بگیرند.
توصیه شما به عنوان یک آزاده به جوانان امروزی چیست؟
توصیه من به جوانان این است که هرگز از خط ولایت جدا نشوند چرا که خط ولایت، خطی است که مسیر درست را گم نمی کنند و هر کس که در این مسیر باشد نجات پیدا می کند و خارج از آن مسیر گمراهی است و سعی کنند پیرو خط ولایت باشند.
و نکته دوم این که قرآن را رها نکنند و آن را زیاد بخوانند چرا که نجات دهنده و جهت دهنده است.
حرف آخر...
امیدوارم که ملت ایران همواره پیرو خط ولایت و یار ولایت بمانند و راه شهدا را ادامه دهند تا زندگی مان از آسیب دشمن حفظ بماند.
انتهای پیام/
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده