گفتگوی برادر شهید نظریفائق با «تیتر یک»؛
آخرینباری که آمد تاب ماندن نداشت
آخرینباری که آمد، هر شب تا اذان صبح صدای گریهاش را میشنیدیم و میدانستیم که دلش شهادت میخواهد و دیگر تاب ماندن ندارد.
به گزارش گروه فرهنگی «تیتر یک»؛ شهید کسی است که در میدان جنگ و در خدمت امام یا نائب او کشته شود و هرکس در زمان امام عصر (عج) در حفظ اسلام کشته شود، یقیناً به او ملحق خواهد شد؛ شهادت عبارت است از نبوغ درخشان حیات در کمال هشیاری و آزادی.
شهید «محمدرضا نظریفائق» سال ۱۳۴۳ در ماهدشت کرج و در خانوادهای مذهبی چشم به جهان گشود، و در تاریخ هجدهم خردادماه سال ۱۳۶۴در شهر کردستان به شهادت رسید و در گلزار شهدای امامزاده بیبیسکینه ماهدشت کرج به خاک سپرده شد.
در ادامه، مصاحبه خبرنگار ما با برادر شهید «محمدرضا نظریفائق» را میخوانید.
رضا سنی نداشت که مادرم از دنیا رفت و پدرم حال و روز مناسبی نداشت. برای مدتی او را به پرورشگاه بردیم، اما من و پدرم طاقت دوریاش را نداشتیم.
بعد از چندماه دوری، لحظهای که رضا را در آغوش گرفتم حسی به من دست داد که حاضر بودم تمام وجودم را برایش بدهم، از همان موقع بود که تصمیم گرفتم هم پدرش باشم، هم مادرش.
چند سالی گذشت، من و همسرم در خانهای کوچک زندگی میکردیم، رضا صبح با من سرکار میآمد و شبها تا دیروقت خودش را با خواندن کتاب سرگرم میکرد.
۱۴ سالش بود، اما تمام تلاشش را میکرد که در کارهای پایگاه و مسجد همیشه حاضر باشد.
همهچیز از آن روز شروع شد...
رضا چند روزی بود بیقرار و نگران بود، وقتی پیگیر شدم فهمیدم دلش هوای رفتن به جبهه کرده؛ دلم نیامد چیزی بگویم چون میدانستم فایدهای هم ندارد.
او از همان دوران بچگی به قول معروف «نور بالا میزد» و خود را «شهید» خطاب میکرد.
بعد از پیگیری من، چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: «هرچی اصرار میکنم هیچ توجهی نمیکنن و میگن باید رضایت پدرت باشه.»
لباسم را پوشیدم و با هم راه افتادیم، مسیر زیادی داشتیم و او تمام راه را دوید. وقتی رسیدیم پشت در ایستاد و من رفتم داخل؛ کارم کمی طول کشید، اما با هر سختی که بود راضی شدند تا محمدرضا اعزام شود.
وقتی خبر را به او دادم، طوری خودش را در آغوشم انداخت که حس کردم کاری با ارزشتر از این نمیتوانستم براش انجام بدهم.
یک سالی گذشت و در این مدت هروقت که به مرخصی میآمد خودش را به جنوب میرساند تا به مردم آنجا خدمت کند.
آخرینباری که آمد، هر شب تا اذان صبح صدای گریهاش را میشنیدیم و میدانستیم که دلش شهادت میخواهد و دیگر تاب و توان ماندن ندارد.
محمدرضا بیشترین سالهای خدمت خود را در کردستان گذراند.
علاقه زیادی به شهید رجایی داشت و همیشه او را الگوی خود قرار میداد و سرباز خستگیناپذیر امام خمینی (ره) بود، و دلش که میگرفت خودش را به مشهد میرساند.
وقتی خبر شهادت محمدرضا به گوشم رسید، قلبم شکست اما لبم خندید زیرا خوشحال بودم از اینکه محمدرضا به آروزیش رسید و این تمام خواسته من از خدا بود.
مهشید ذوالفقاری - تیتر یک
انتهای خبر/ل
خبرهای مرتبط
ارسال نظر
اخبار برگزیده