طنز/ من و سبد کالا !
عیالم گفت مرد کد ملی را وارد کن ببین سبد کالا به ما تعلق میگیرد یا نه، گفتن به افرادی مثل ما تعلق می گیره، اوضاع ما که فرسنگ ها با پول فاصله داریم، 1000 تا صلوات نذر کردم که انشاءالله ما جزء سبد کالا بگیرها باشیم. حقوقمان که روز دوم به قبض آب , برق و اجاره خونه تلف می شه، شاید این سبد کالا دردی از ما دوا کنه، یالا بدو کد رو بزن !!
گروه ادبیات «تیتریک» ؛ صبح زود، کله سحر که خروس همسایه هنوز داشت چرت می زد، دیدم یک بالشت نثارم شد! که آی ی ی مرد پاشو دیر شد، بلند شو که الان صف درست می شه قیامت بازار !
با چشمانی نیمه باز بلند شدم، هنوز تاری دیدم از بین نرفته، دیدم عیال محترمه "روح انگیز جان” گوشی تلفن همراه رو به سمتم گرفته که یالا کد ملی رو پیامک کن به این شماره …
با خمیازه ای جانانه پاسخ دادم : برای چی ؟ نکنه یارانمون قطع شده ؟
آهی از ته دل کشید و گفت: خدا، این شوهر من انگار تو این دنیا نیست.
صدایش در ثانیه ای از آه سوزناک تبدیل شد به صدای همیشگی اش که شباهتی بی عیب به مادرش داشت که مو در بدن راست که چه عرض کنم از ریشه نابود می شد، که مرد کد ملی را وارد کن ببین سبد کالا به ما تعلق میگیرد یا نه، گفتن به افرادی مثل ما تعلق می گیره، اوضاع ما که فرسنگ ها با پول فاصله داریم، ۱۰۰۰ تا صلوات نذر کردم که انشاءالله ما جزء سبد کالا بگیرها باشیم. حقوقمان که روز دوم به قبض آب , برق و اجاره خونه تلف می شه، شاید این سبد کالا دردی از ما دوا کنه، یالا بدو کد رو بزن !!
با سخنرانی عیال دل سنگ هم آب می شد ! با هیجان انگشت مبارک رو به سمت دکمه ی تلفن همراهی که از کهنگی دیگر نشانی از اعداد رویش نبود و به صورت لمسی که خیر بلکه به صورت حسی کار می کرد بردم.
عیال زیر لب ورد می خواند و به من هم اشاره می کرد که با هر عدد که وارد می شود صلواتی نثار تلفن کنم. بالاخره عدد آخر زده شد و سریعآ پیغامی مبنی بر "بد اقبالی” من بر روی صفحه تلفن ظاهر شد.
عیال غرغر کنان و لعنت گویان بر شانس من، راهی آشپزخانه گردید و من هاج و واج در رختخواب بدرقه گر راهش بودم !
من که صبح خود را با پیغامی نامبارک آغاز کرده بودم ! دلخوش به صبحانه راهی آشپزخانه شدم، اما طبق ۲۸ روز ماه یعنی ۳ روز پس از دریافت حقوق ماهیانه ام هیچ خبری از صبحانه با پنیر و مخلفات نبود، فقط چایی کمرنگ همراه با تنها دو حبه قند!
با حالتی کودکانه و ملتمسانه به عیال عرض کردم که "روح انگیز جان” شام چی داریم، یادت باشد که پسر کوچیکه ماکارونی می خواد.
عیال چشم غره ای رفت و صدایش را کمی نازک کرد و گفت: اشکنه ! دلمان به مرغ سبد کالا خوش بود که حتی بسته بندی خالیش هم به ما نرسید، تازه اشکنه مان هم چشم به راه تخم مرغ ها بود که بیچاره باید بدون آنها خود را سیر کند.
به امید اینکه مابقی روز بهتر از صبحش باشد از خانه خارج شدم، نزدیکی خیابان اصلی جمعیتی دیدم باور نکردنی، با خودم گفتم شاید فیلمبرداری چیزی است با این همه سیاه لشگر، جلو رفتم، با گردش چشمی دیدم هیچ خبری از دوربین و بند و بساط فیلمبرداری نیست!
یکدفعه با ضربۀ دستی به عقب برگشتم , اکبر آقا فروشگاه دار محلمان بود، با لبخندی که توانستم تمام پیچ و خم های دهانش را ببینم گفت: ببینم به شما هم سبد کالا تعلق گرفت؟ این صفی که می بینی از ساعت ۵ صبح مردم اومدن وایستادن، منم همون ساعتا اومدم، به نظر من برو که امروز نوبت به شما نمی رسه! در تآیید حرف های اکبر آقا، یوسف خان معمار و بنگاه دار محل از صف خود نمایی کرد. در حالت گیجی سری تکان دادم و از صف خارج شدم.
با خود گفتم آیا وضع مالی من از یوسف خانی که نیمی از املاک محل متعلق به او و خاندانش است بهتر است ؟ یعنی اکبر آقا هم صبحانه اش را بدون پنیر می خورد ؟ آنقدر سوال پرسیدم بدون اینکه بدانم مسیر کاریم را پیاده طی کردم و از دهها اتوبوسی که از کنارم می گذشتند جا ماندم.
منبع: کرج رسا
ارسال نظر
اخبار برگزیده