انگار پینه دست هایم جوانه گل یاس هستن
می تونم ، دستی به سر و گوش بچه هایی بکشم که از نوازش های گرم پدر و مادر محروم بودند. می تونم بوسه به دست های پینه زده ی پیر مرد چوپانی بزنم که جز تحمل سوزش آفتاب چاره ای نداشت . می تونیم با بچه های قد و نیم قد بازی کنیم تا شاید لبخندشون بتونه غصه ها رو جاروکنه.مدرسه رو واسه حضور پرشورتر قدماشون رنگین کنیم شاید یه روزم پیری ما رو ویزیت کنن.
آره خب ، دستامون پینه زد.اما هر وقت استشمام شون می کنیم بوی یاس می دن.انگار این پینه ها جوونه ی گل یاس هستن ، و گاهی پاهامون خسته می شد، از کت و کول می افتادیم اما یه خدا قوت اهالی اون قدر عزیز بود که رستم پهلوونی ازمون می ساخت : خستگی ناپذیر.
گاهی که دلمون تنگ می شد حلقه ی معرفت رو می نداختیم توی گردن دلتنگی و همون جا خفه ش می گردیم که دوباره سراغ مون نیاد؛ آخه اونجا اون قدر با صفا بود که جایی واسه دلتنگی نمی موند. زیر گریه هم می زدیم اما فقط سر دلتنگی آقامون، سر اینکه باز جمعه اومد و آقا بدقولی کرد.مگه توی ربنای آسمونی مون کم صدا زدیم : گل نرگسم بیا؟ اونجا فقط بذر امید بود که گل لبخندمونو سبز می کرد.
خدایا!اینجا کجاست! حتی فکرش رو هم نمی کردم من لاابالی ، من خالی ، بشم باعث و بانی این همه لبخند که رفتن مون با گریه ی علی پهلوون ، حسین زهرا کوچولوو آقا تقی، همراه باشه که دم رفتن بی بی جون بغلم کنه و بگه نه نه جون واسه دل نوه م بیشتر بمون آخه مادر نداره.
خدایا یقین پیدا کردم که اومدن مون تصادفی نیست .برامون دعوت نامه فرستاده بودی وگرنه من و این همه لیاقت؟…
کاش بعد از این همه ، دعوت مون کنی به ضیافت دل های گرم و با صفای روستایی که ما سر تا پا همه اشتیاقیم.