مردی به نام اُوِه؛ رمانی با مضمون انزجار از زندگی پس از فوت همسر
داستان شرح زندگی مردی است که به تازگی باز نشسته شده و چندی پیش همسر خود را هم از دست داده است. چرخ روزگار روی خوش به او نشان نداده و او انگیزه فراوانی برای خودکشی پیدا کرده؛ هر روز تصمیم می گیرد به شیوه جدیدی خود را خلاص کند و به اصطلاح خودش پیش همسرش برود. در واقع اوه انسانی است بسیار کم حرف که طبق قانون و ضابطه عمل می کند و همه چیز برایش سیاه و سفید است.
داستان از آنجا شروع می شود که او به موبایل فروشی رفته و می خواهد تبلت بخرد اما کاملا با تکنولوژی و رایانه و موبایل ناآشنا و غریبه است و دوست هم ندارد که با آنها ارتباطی برقرار کند، در پس این داستان اتفاقات ریز و درشتی می افتد که همگی دست به دست هم می دهند تا نگذارند اوه خودکشی کند.
بیشتر داستان در یک محله رخ می دهد و گاهی اوه سری به خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خود می زند که چطور با سختی ها کنار آمد، او که در کودکی مادرش را به علت بیماری از دست داد و تنها تکیه گاهش پدری بود که در خط آهن کار می کرد ،زندگی منظم و آرامی داشتند و کمتر اتفاق تازه در زندگی او رخ می داد پدرش انسان کم حرفی بود ولی رفتار دوستانه ای داشت و همان حرف های کمی هم که می زد، اوه آنها را به خاطر می سپرد پدر زمانی در ذهن او به قهرمان تبدیل شد که اوه می دید که پدرش کاملا با قطعات ماشین ها آشنایی دارد و خوب آنها را تعمیر می کند .همانطور که در بخشی از کتاب آمده است؛ روزی که جشن عروسی دختر مدیر شرکت خط آهن بود ماشین عروس خراب شد و پدر اوه را احضار تا آن را تعمیر کند وقتی پدر سر رسید مشکل هرچه که بود حل شد ،چند ماه بعد مدیر دوباره پدر را احضار کرد و یک ساب 92 قدیمی و درب و داغان به او هدیه داد.
پدر شنبه ها که سرکار نمی رفت اوه را به حیاط برده و کاپوت ماشین را بالا می زد و اسم اجزا را به او می گفت و عملکرد آنها را برایش توضیح می داد ،اوه بسیار چیزها از پدر آموخت.اوه هر روز بعد از مدرسه پیش پدر می رفت روزی که اوه در آنجا کیف پولی را پیدا کرد که مقدار زیادی پول در آن بود ،همکار پدر تام می خواست پول را از دستش بگیرد ولی پدر گفت:کسی که آن را پیدا کرده است تصمیم می گیرد و اوه آن را به باجه اشیا گمشده تحویل داد و می دانست اگر این کار را نمی کرد پدر پول را تحویل می داد اوه آن روز بود که یاد گرفت حق باید به حق دار برسد و همان روز تصمیم گرفت مثل پدرش باشد.
در شانزده سالگی پدرش را در سانحه ای در راه آهن از دست داد ،تنها چیزهایی که از پدر برایش باقی مانده بود یک خانه و یک ماشین ساب و یک ساعت مچی زوار در رفته بود.پس از خاکسپاری پدرش می خواست حقوقی را که پدر تا آخر ماه گرفته بود و به دلیل مرگ برایش کار نکرده بود را به رئیس پدرش پس دهد اما آقای رئیس از او در خواست کرد که به جای باز گرداندن حقوق برای یکماه برای او کار کند اوه قبول کرد و کار خود را در راه آهن شروع کرد پس از گذشت یک ماه رئیس از او درخواست کرد که اگر مایل است به کار خود در آنجا ادامه دهد ،اوه تحصیل را هم که خیلی به آن علاقه ای نداشت رها کرده و مشغول کار شد.
نویسنده داستان را به صورت جزء جزء و داستان های کوتاه روایت کرده است ،شخصیت هایی درون داستان هستند که هر کدام داستان زندگی خود را دارند ولی به نحوی با اوه در ارتباط هستند همان همسایه هایی که خود را وارد زندگی اوه می کنند، گاهی خواننده حس می کند بهتر بود توضیح بیشتری داده می شد ولی نویسنده سراغ قسمت دیگری از زندگی پیرمرد می رود اما با چسباندن تکه های داستان به همدیگر به شکل یکپارچه داستانی دلنشین در ذهن شکل می گیرد و همین به جذابیت داستان می افزاید.
خانه پدری اوه روز به روز قدیمی تر شده و شهرداری طی نامه های اعلام کرده که باید انجا را تخریب و یا بازسازی کند .اوه به کار خانه سازی علاقه داشت و دلش نمی خواست خانه را با تمام خاطراتش از دست بدهد ،پس کار خانه سازی را یاد گرفت و خانه را کم کم و بعد از کارش بازسازی می کرد، اما خانه را در آتش سوزی خانه همسایه که به خانه او هم سرایت کرد از دست داد وقتی که اوه تلاش کرد تا نوه همسایه را از لای زبانه های آتش بیرون بکشد خانه خودش سوخت و کسی در خاموش کردن خانه به او کمک نکرد دو مامور لباس سفید هم او را گرفتند و گفتند قانون قانون است و ما نمی توانیم به دلیل مشکلات شهرداری که خانه دارد آن را خاموش کنیم درست از آن روز بود که اوه از هر آدم لباس سفیدی خوشش نمی آمد.شهرداری اوه را مجبور کرد کاغذ هایی را امضا کند و خانه را به آنها بفروشد.
اوه که در زمان خدمت سربازی متوجه بیماری قلبی خود شده و از خدمت سربازی معاف شده بود با همان قلب مریضش با تمام مشکلات و موانع مقابله کرده و می جنگد .در راه بازگشت در قطار با دختری آشنا می شود که بسیار شور و شوق دارد و همه چیز در نظر دختر رنگی و زیبا هستند و بسیار کتاب می خواند به خصوص کتاب های شکسپیر ،اوه برای اینکه دختر را ببیند هر روز سوار قطار شده و با او همسفر می شود ؛دختر بسیار حرف می زند و اوه بسیار جذب او می شود .
پس از مدتی دختر خود را به شام با اوه دعوت کرد و اوه پذیرفت .اوه در آن قرار شام به دخترکه سونیا نام داشت گفت که به او دروغ گفته و به سربازی نمی رفته و برای دیدن او هر روز سوار قطار می شده است و بلند می شود که برود که سونیا به او می گوید که همه چیز را فهمیده است و دوست دارد با او ازدواج کند.
برخلاف همه تصورها که اصلا این دو وجه تشابهی با هم ندارند و گویی مثل شب و روز می مانند سونیا و اوه با هم ازدواج کردند و وقتی به آن محله آمدند رونه و آنیتا تنها همسایه های آن ها بودند و سونیا خیلی زود با آنیتا دوست شد و این دوستی منجر به دوستی اوه و رونه شد .اوه همیشه معتقد بود که آدم باید با ماشین خودش سفر کند ولی سونیا می گفت سفر با اتوبوس خیلی فرق دارد وقتی سونیا باردار بود آنها با اتوبوس به اسپانیا سفر کردند در اسپانیا در هتل کوچکی اقامت کردند سونیا به دلیل بارداری به هر بهانه ای می خوابید و اوه به پیاده روی می رفت ؛یک روز که از پیاده روی بر می گشت مدیر هتل را دید که کنار جاده روی یک اتومبیل دود گرفته خم شده ، یک پیر زن و دو بچه داخل اتومبیل بودند و موتور اتومبیل به شدت دود می کرد و اوه آستین هایش را بالا زد و به آنها کمک کرد و روز بعد به مردی در حال ساختن نرده بود و روز بعد برای دیوار یک کلیسا را آجر چینی کرد و روز چهارم اسبی را که توی گل گیر افتاده بود بیرون بکشند.در قسمتی از کتاب آمده که سونیا به اوه می گوید :"اوه مردم هرچه می خواهن راجع بهت بگن ولی تو واقعاً عجیب ترین ابر قهرمانی هستی که تا حالا درباره اش شنیده ام."
اوه در تمام طول زندگی به دیگران کمک می کرد و هر کاری که می توانست برایشان انجام می داد مردم می گفتند اوه گوشت تلخ و آدم گریز است اما او فقط همیشه لبخند به لب راه نمی رفت.
در راه برگشت اتوبوس تصادف کرد و سونیا بچه اش را از دست داد و مدتی در بیمارستان بود و امیدی به زنده ماندنش نبود ولی اوه از شنیدن این حرف ها از پزشکان عصبانی می شد و می گفت که او زنده می ماند سونیا زنده ماند ولی پاهای خود را از دست داد و برای همیشه روی صندلی چرخ دار نشست.
تصمیم به خودکشی از آنجا در ذهن اوه شکل گرفت که همسر اوه در گذشت ولی به این راحتی ها نبود ، زمانی که به او گفتند به دلیل آوردن نیروی جوان بازنشسته شده است و اوه دیگر سر کار نیاید ،تصمیم خود را برای خودکشی جدی کرد تمام کارهایش را از جمله پرداخت مامور کفن و دفن، یک قبر کنار قبر همسرش، یک وصیت نامه و...انجام داد . اما انگار همسایه ها دست به دست هم داده بودند تا به طور ناخودآگاه از این کار جلوگیری کنند و همه این ماجراها با ورود خانواده پروانه یک زن باردار و پاتریک و دو دخترشان که می خواهند یک تریلر را پارک کنند شروع می شود و اوه مجبور می شود به آنها کمک کند و هر روز اتفاقی می افتد که اوه نمی تواند نقشه خود کشی خود را عملی کند و در گیر کمک کردن به آنها می شود،یک روز نرده بانی به همسایه قرض می دهد ،یک روز رادیاتور تعمیر می کند،یک روزمجبور می شود گربه ای را به سرپرستی قبول کند و ...
روز تولد دختر 7ساله پروانه می رسد که از اوه در خواست کرده تا برایش یک تبلت بخرد و اوه با کمال میل قبول می کند وقتی تبلت را به دختر می دهد به او می گوید می دانم چه حسی داری من هم وقتی یک اتومبیل ساب خریدم همین حس را داشتم.وقتی از خانه پروانه بیرون می آید تا طبق معمول وارسی های روزانه اش را انجام دهد سایه خرابکارهایی را می بیند دنبال آنها می رود قلبش به شدت درد می گیرد روی یخ ها می افتد و یخ صورتش را می خراشد و خرابکارها فرار می کنند همسایه ها از راه می رسند و آمبولانس خبر می کنند پروانه که اوه را همچون پدر دوست دارد اشک می ریزد و داد و قال می کند ؛اوه بهتر می شود و به خانه برمی گردداما دیگر تصمیمی برای خودکشی ندارد او تمام وسایل سونیا را جمع کرده و نقاشی دختر های پروانه را که او را بابا بزرگ صدا می کنند روی یخچال می چسباند.
روز ها و ماه ها می گذرد و اوه همچنان در کنار همسایه های خود است و در یک صبح خیلی سرد یکشنبه عمر او به پایان می رسد.
انتهای پیام/ م