اربعین حسینی از نگاه شاعران البرزی
مهندس حسینی کاشانی
هر کسی آمده از عشق نصیبی ببرد
سبد آورده که از باغ تو سیبی ببرد
اربعین آمده با پای پیاده در راه
با خودش معرفت از یار نجیبی ببرد
کوله بارش همه از توشه سرگردانی است
مگر اینجا ز دلش رنگ غریبی ببرد
گوشه ی چشم به عباس تو دارد حتما
تا شفاعت کندش نزد طبیبی ببرد
این حسین است فقط زائر خود را هر بار
با چنین دلبری و حال عجیبی ببرد
جمع جمعند رفیقان و رقابت در عشق
در رفاقت نکند تا که رقیبی ببرد
راهی کرب و بلا بودم و من می دیدم
هر کسی آمده از عشق نصیبی ببرد
بهروز قاسمی
زینب خونین دل غمگین زار
آمد اینک با اسیران بلا
رنج ره بر جان خریده تا رسد
بر سر خاک شهید کربلا
تا که آمد با اسیران ستم
تازه شد شور عزای نینوا
ناله طفلان و زنها از عطش
می رسد از سوی خیمه بر سما
پیش چشمش در میان قتلگه
زنده شد قتل شهیدان خدا
آه حسین افتاده از زین بر زمین
دست و پا می زد به زیر نیزه ها
اکبرش از ضرب شمشیر ستم
با نوا گفتا که ادرک یا ابا
شد روان سوی فرات آب آورد
آن ابوالفضل رشید با وفا
زنده شد در ذهن زینب ناگهان
یاد آن دستی که شد از تن جدا
قاسم لب تشنه گفتا عمه جان
من عمویم را نمی سازم رها
گشته پرپر روی دستان پدر
اصغر ششماهه از کید دغا
همره مولا حسین شاه شهید
گشته فرزندش به راه دین فدا
یاد تیر و نیزه و شمشیر و سنگ
یاد خون و کشته های سرجدا
اربعین شاه مظلومان رسید
گشته زینب شکوه گر با صد نوا
گفته زینب یا حسین مولای من
درد دل دارم برایت یا اخا
گویم از شلاق و زنجیر و ستم
سیلی و مشت و لگد در کوچه ها
مانده زخم تازیانه یا حسین
بر تنم از حیله قوم جفا
از رقیه من نمی گویم سخن
آن سه ساله دختر شیرین ادا
یا حسین بی تو نخواهم زندگی
روی خاکت من بمیرم بی صدا
ای برادر من دگر بی طاقتم
رنج یاران می کشد آخر مرا
من چه سازم بعد تو ای جان من
بر سرم ریزد فلک خاک عزا
از غمت پیرم خمیده قامتم
زینبم من دختر شیر خدا
یا حسین برخیز آب آورده ام
بهر تو ای وارث خون خدا
زینب آمد عقده دل وا نمود
آن یگانه مظهر عشق و صفا
شیعیان در اربعین شاه دین
همچو زینب در غم و رنج و عزا
شد «رها» مداح شاه تشنه لب
تا شفیع او شود روز جزا
گودرزی
اربعین آمدوبازکربلاتقدیرمن نشد
هیچ اجر وهیچ ثوابی دستگیرمن نشد
یاحسین ع چشمه آب گوارایی تودرکویر
قطره ای حتی ازآب گوارانصیب کویرمن نشد
من که اشگ می ریختم باخیل مشتاقان تو
پس چراعکاسی عکسبردارتصویرمن نشد
این همه مامورفداکاروعکاس دوربین بدست
حتی یک مامورمانع کوتاهی وتقصیر من نشد
چهل روز اشگ ریختم به عشق اربعین
اماهیچ کس جویای حال وپیگیرمن نشد
اشرف السادات سادات
من یک دل سیر با خدا حرف زدم
از قلب اسیر با خدا حرف زدم
از قصه ی پر غصه نوشتن با اشک
از سينه و تير با خدا حرف زدم
ابری شدم و نفس نفس باريدم
تا قلب كوير با خدا حرف زدم
از ظاهر پاك دوستی های دروغ
در طول مسیر باخدا حرف زدم
پیش همه سفره ی دلم وا کردم
افسوس که دیر با خدا حرف زدم
دل ضعفه ي بي تابي ام ارام گرفت
تا يک دل سير با خدا حرف زدم
سیف الدین حسین زاده
بانگ از ماُذنه برخاست سری آوردند
از همه پیکر سیمرغ "پر”ی آوردند
ماه را ریزتر از خاک بیابان کردند
از سپهدار کمان و سپری آوردند
سفرۀ گرگ پر از خون دل آهو بود
ظُهر ، تازه جگر باب تری آوردند
دختری را به تماشای سری از پدری
پدری ….. وای سری از پسری آوردند
به خدایی که خداوندی او بی همتاست
تلخ شد کام خدا بد خبری آوردند
اشرف السادات سادات
در این وادی مرا اورده بویت
دلم پروانه شد پر زد زسویت
دلی کو از غم تو پاره پاره است
ضمیر اسمانش پر ستاره است
دلم می خواهد از دل خون فشاند
برایت قصه های دل بخواند
پرستو شو کمی در باور من
که پرهایت بگیرد در برمن
نگاهت مست از انگور عشق است
دلت اینه دار نور عشق است
حمیدرضا برقعی
نوشتم اول خط بسمه تعالی سر
بلند مرتبه پیکر بلندبالا سر
فقط به تربت اعلات سجده خواهم کرد
که بندهی تو نخواهد گذاشت هرجا سر
قسم به معنی "لا یمکن الفرار از عشق”
که پر شده است جهان از حسین سرتاسر
نگاه کن به زمین! ما رایت الا تن
به آسمان بنگر! ما رایت الا سر
سری که گفت من از اشتیاق لبریزم
به سرسرای خداوند میروم با سر
هرآنچه رنگ تعلق، مباد بر بدنم
مباد جامه مبادا کفن مبادا سر
همان سری که یحب الجمال محوش بود
جمیل بود جمیلا بدن جمیلا سر
سری که با خودش آورد بهترینها را
که یک به یک همه بودند سروران را سر
زهیر گفت حسینا! بخواه از ما جان
حبیب گفت حبیبا! بگیر از ما سر
سپس به معرکه عابس "اجننی” گویان
درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر
بنازم ام وهب را به پارهء تن گفت:
برو به معرکه با سر ولی میا با سر
خوشا بحال غلامش، به آرزوش رسید
گذاشت لحظهء آخر به پای مولا سر
در این قصیده ولی آنکه حسن مطلع شد
همان سری است که برده برای لیلا سر
سری که احمد و محمود بود سر تا پا
همان سری که خداوند بود پا تا سر
پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد
پر از علی شود آغوش دشت، سرتاسر
امام غرق به خون بود و زیر لب می گفت:
به پیشگاه تو آورده ام خدایا سر
میان خاک کلام خدا مقطعه شد
میان خاک الف لام میم طا ها سر
حروف اطهر قرآن و نعل تازهء اسب
چه خوب شد که نبوده است بر بدن ها سر
تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود
به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر
نبرد تن به تن آفتاب و پیکر او
ادامه داشت ادامه سه روز …اما سر –
جدا شده است و سر از نیزهها درآورده است
جدا شده است و نیافتاده است از پا سر
صدای آیهء کهف الرقیم میآید
بخوان! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر
بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام
که آفتاب درآورد از کلیسا سر
چقدر زخم که با یک نسیم وا می شد
نسیم آمد و بر نیزه شد شکوفا سر
عقیله غصه و درد و گلایه را به که گفت
به چوب، چوبهء محمل نه با زبان با سر
دلم هوای حرم کرده است میدانی
دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر.
سیف الدین حسین زاده
پاسخی نیست صدایی به صدایت
حنجری درصف فریاد برایت
روزِ” زنگی” است کسی نیست که تا
ناله ات را برساند به خدایت
چوب و لب های تو ای شرم به ما
کاش می شد لب ما زخم به جایت
شش جهت کعبۀ دلبر داری
مایۀ فخر و مُباهات بَنایت
عید قربان و تو قربانی خلق
همۀ هستی عالم به فدایت
فرش تا عرش حسینیه زدی
صاحب عرش سیه پوشِ عزایت
انتهای پیام/